1460-56

1460-64

همکار عزیزمان فرزاد حسنی، نویسنده و منتقد در شب یادبود محمد علی سپانلو درUCLA سخن گفت.
برنامه یادبود محمد علی سپانلو در دانشگاه UCLA روز شنبه 30 می با همکاری نهادهای فرهنگی و اجتماعی و دانشگاه UCLA و به همت خانواده محمد علی سپانلو با حضور تعداد قابل توجهی از دوستان و آشنایان سپانلو و علاقمندان به فرهنگ و هنر ایران و با حضور عباس صفاری ، مامک خادم، هما سرشار، هاتف، شهبال شب پره، شیدا محمدی، فرزاد حسنی، الهام گردی، فرشته ملک فرنود، ریموند رخشانی، پرتو نوری اعلا، ثریا اوستا و… برگزار شد. در این برنامه تعدادی از دوستان قدیمی سپانلو به بیان خاطرات خود درباره سپانلو پرداختند و تعدادی از شاعران نیز به شعرخوانی پرداختند. همچنین شهرزاد سپانلو دختر شاعر دقایقی درباره پدرش صحبت کرد و شعر بلوار میرداماد را برای حاضرین در برنامه اجرا کرد.

1460-58

به یاد قایق سوار تهرانی
محمد علی سپانلو در یکی از برنامه های بزرگداشت تولدش با بیان اینکه سال تولدش یعنی سال 1319 سال غریبی بوده است، گفته بود: «عباس کیارستمی، محمود دولت آبادی، احمدرضا احمدی و محمدرضا شجریان هم در سال 1319 به دنیا آمده اند؛ گویا این سال قمر در عقرب بوده که چنین پدیده هایی به دنیا آمده اند». حالا یکی از آن پنج نفر نیست. تهران مانده و پنج منهای یک از متولدین سال قمر در عقرب 1319.
باری،یکی دیگر از شاعران شهرمان هم پرید این بار قایق سوار تک و تنهای تهران، خسته از پارو زدن های این همه سال، سرانجام به ساحل تاریخ تهران رسید و قایقش پهلو گرفت در تاریخچه شهری که دوست می داشت. اینک او و قایقش بخشی از تاریخچه و حافظه جمعی تهران است .
شعر قایق سواری در تهران گویا و شفاف پرده می گشاید از ذهن شاعر:
«قایق سوار بودیم/ در ایستگاه آب / بالای نهرها /در کوچه باغ تجریش از شیب جویبار رفتیم رو به پائین /همراه آبشار/ رگ های شهر تهران/ جاری /فصل بهار و آب سواری / از چشم باغ فردوس در سایه چناران/ تا قلب پارک ملت راندیم/ زیر ونک گذشتیم تا رود یوسف آباد و از فراز جنگل ساعی تا آبراه بلوار…
بالای برج ها ماه/ در نیلیِ روان /رخت عروس می شست /آواز نهرهایش را تهران به هم می آویخت/ ارکستر آب، در سَرِ ما، می نواخت/ در “بندر نمایش” /بعد از تئاتر شهر / نیروی آب کاهید /پارو زدیم لغزان تا حوض امیریه /تا موزه نگارستان /در ایستگاه گمرک نور چراغ ها کم شد /انگاره های فصل به هم ریخت/ فیروزه با غبار در آمیخت/ پائیز بود و آب شهر و طلا و خواب و یک صدا، که می دانستیم هر لحظه ممکن است بگوید: «برگشت نیست آخر این خط !»/ قایق رسیده بود به راه آهن/ به واگن عتیقه ی میدان/ بین جزیره های گیاهی و صخره های سرگردان که دور زد/ پهلو گرفت و ایستاد، /آن جا که روح تندیس در زیر آبراه نفس می کشید….»
کمتر از یک سال بعد از پریدن سیمین این بار نوبت محمد علی سپانلو، تهرانی ترین شاعر شهر بود که اردیبهشت را برای پریدن انتخاب کرد. شاعری که خوب زیست و تا ميتوانست و در توان داشت خلق کرد و ماترکی حسابی از خود برای ما میراث داران بعد از خودش باقی گذاشت .

1460-59

حافظه سپانلو
سپانلو حافظه ای قوی داشت و گذشته و خاطراتش را با جزئیات تعریف میکرد. این ویژگی در شعرهایش هم دیده میشود. در این باره زمانی گفته بود:
«ذهن من اینچنین است و خیلی جا دارد برای چیزهای مختلف و اطرافیانم حافظه ذهنی من را میدانند. اینها همه در ذهن من زندگی میکنند تا لحظهای میرسد که میآیند جلوی پرده. واقعا برایتان بگویم که مثلا «سندباد» برای من کسی است که نمیخواهد توقف کند و همیشه به فکر سفر بعدی است و هفت سفر که میکند میگوید سفر هشتم و بعد به فکر سفر نهم است و… این برای من یک مسئله است و نام یکی از کتابهایم هم «سندباد غایب» است؛ که آن مسافر پس کو؟…»

امید سپانلو
سپانلو در این چند سال اخیر با درد و بیماری دست و پنجه نرم می کرد اما این همه باعث نمی شد دست از کار بکشد و تقریبا تا آخرین روزهای زندگی پر کار بود و همچنان امیدوار به زندگی. خاطرم می آید این اواخر کمی قامتش خمیده شده بود. برای خیلی ها در سن او چنین چیزی سبب ناراحتی باید باشد اما او همین موضوع را بهانه ای برای شوخی با خبرنگاری کرده بود که قدش را پرسیده بود و به او پاسخ داده بود :«پیشترها 183 بودم و اما حالا باید آب رفته باشم.»
در «زمستان بلاتکلیف ما»، رد بیماری و رنجوری این سالهای سپانلو را میتوان دید:
«تنها کسی که خواب نمیبیند/
چشمان بیخیال بهار است/
همراه من… که به زودی/
لباس پاییز میپوشم/
و رنگ آن به موهایم میآید»
اما سپانلو در وضعیت بیماری هم از ناامیدی گریزان و به فکر روشنایی بود.
چنین می گفت :
«با وجود همه مصایبی که در زندگی من، به خصوص در این چندساله، وجود داشته هرگز تسلیم اندوه یا سرخوردگی نشده ام. حتی در لحظات خیلی پیچیده هم چشم اندازی پیدا کردم، حتی از دریچه طنز ،که مسئله پیچیده را جدی نمیگیرد و خودمانی میکند. توصیه ام همیشه همین بوده و اصلا زندگی ام اینطور بوده است. حتی وقتی هم خوش نبوده ام گفته ام خوشم. دلیلی ندارد آدم اندوه خودش را برای دیگران روایت کند، چون اندوه یک امر کاملا شخصی است».

1460-60

گذشته در شعر سپانلو
یکی دیگر از ویژگی های شعری سپانلو توجه او به ماندگاری شعرش و مدد جستن از گذشته در زمان حال بود ،یعنی زمانی که شعر را می سرود.در این باره می گفت:
«موضوع مهم این است که من در آثارم به گذشته نمیروم بلکه گذشته را به حال میآوردم و حداقل در اشعارم گذشته و حال با هم قاطی میشوند و درمیآمیزند. مثلا ممکن است در شعرم کبوتر نامه بر و ایمیل با هم قاطی شوند. به طورکلی تاریخ همیشه برای من مهم بوده، اما در شعرهایم گذشته تاریخی را به اکنون میآورم. حتی در شعرهای من تأثیر ادبیات کلاسیک فارسی دیده میشود، اما عناصر ادبیات کلاسیک نیز با نمودی مدرن در شعرهای من حضور دارند.»
او همچنین درباره ماندگاری شعرهایش با مثالی می گوید :
این خصیصه در شعر به ویژگیهای مختلفی در ذهن شاعر برمیگردد که او بتواند چیزی بیافریند که هم با زمانه اش مرتبط باشد و هم درعین حال در آینده بتوان آن شعر را به مانند امروز خواند. در «زمستان بلاتکلیف ما»، شعری هست با عنوان «نامزدها»:
«روز است و دختر میداند/ سمت ستاره کجاست./ یکلحظه پیش از مردن/ چشم هرکس به گوشه تاق میافتد/ منزل آینده آنجاست/ بشکافد سقف را، ستاره اش را بجوید./ برعکس، زیر آسمان باز/ این دختر/ با چشم میرنده، دوردستها را میشناسد…»
در این شعر دختری که روی سنگفرش خیس افتاده، معلوم است که چه کسی است. او حالا مرده و دنبال ستاره اش میگردد. ولی حتی اگر با گذر زمان این دختر فراموش هم بشود، خود شعر میتواند تصور و تأمل خواننده را بیدار کند که چیزی در آن ببیند، چیزی فراتر از امروز.»
مخاطب عام داشتن سپانلو
اما به اعتقاد بسیاری از منتقدین شعر و ادبیات آنچه باعث میشود شعر سپانلو بتواند مخاطب عام داشته باشد، این است که تاریخ در آن حضور دارد ولی نه به عنوان تاریخ، بلکه به عنوان نوستالژی از دسترفته ای حضور دارد که همچنان هم در وجود ما جاریست. عشق درآن وجود دارد و این عشق، هم عشق به یک زن واقعی هست و هم عشق به یک زن خیالی واثیری. در غایت در آن به بحث رؤیا میرسیم، که تنها خاطره اش میماند.

1460-61

خاطرات تهران
سپانلو حکایتها و قصه های زیادی از تهران ميدانست که گاه عجیب و غریب هم مينمود. بسیاری از این حکایتهای جالب را شنیده بودم و یکی از این ماجراها را شخصا در جمع دوستانش برایمان تعریف کرد که به گمانم فیلم آن را دارم و باید بگردم و پیدایش کنم و با شما قسمت کنم. باری آخرین بار دعوتم را برای حضور در بارنامه نوستالژی و ادبیات پذیرفت و او را با سندباد پسرش، در شهرک سینمایی عزالی دیدمش و از شوالیه خواستم چند کلامي برایمان در جمع دوستان حرف بزند. شوالیه هم مرام گذاشت و به خاطر جمع مخاطبین ترجیح داد در صحبت هم از تهران صحبت کند و چنین گفت :«من 40 سال است که درباره این شهر مینویسم. از روزهایی که هنوز اسب در این شهر تردد میکرد. تهران مادرشهر است البته هرکه هرچه خواسته، به آن گفته است. در حالیکه در شهرهای دیگر نمیتوانید به آن شهرها چیزی بگویید. من این را وظیفه سیاسی ندیدم ولی جوشش و عشق درونی من باعث شده تا از تهران بنویسم. تهران قلب ایران و یادگار تاریخ است. ریشه های ری زیر این شهر است و تهران حس نوستالژی را به انسان تلقین میکند.»
یواشکی های بازیگری سپانلو
زنده یاد سپانلو پیش تر در گفت و گویی با سایت «مد و مه» در باره بخشی از تجربه بازیگری اش در کنار محمود گلشیری، غزاله علیزاده و محمد حقوقی در یک نمایش نوشته خود او به نام «خانه لیلی» گفته بود این نمایش در سال 72 اجرا شد و توسط مهرجویی با دو دوربین ضبط شد. او در این نمایش دو نقش بازی کرد. یکی از نقشها سایه اول بود که بیشتر راوی است و ماجرا را شرح میدهد. ماجرا هم از این قرار است که چهار نفرند که از میکده بیرون میآیند، چهار سایه که هر چهارتا عاشق لیلی اند. در این نمایش برای اولین بار گلشیری بازی کردن را تجربه می کند. سپانلو در این باره می گوید: «به هرحال بازی کردن گلشیری جالب است، اینکه بازی و اکت کند و نه فقط روخوانی. یا همینطور غزاله علیزاده که با لباس مشکی بر تن از این پله ها پایین میآید و بازی میکند. یکی از این چهار شخصیت خود مرگ است که به او میگویند: «پس تو در این سالهای سال/ای یهودا، در میان ما چه میکردی؟ / وضع ما را خوب میدانستی از آغاز/ تو شریک قافله بودی/ رفیق مرگ…». بعد میآید با لیلی دست دهد اما لیلی با او دست نمیدهد. از این روست که همیشه گفته ام نوعی روشنایی در کارهای من وجود دارد.
در «خانه لیلی» جایی راجع به خودکشی حرف زده میشود؛ جایی در شعر میگوید درختهایی هست که وقتی به آنها نگاه کنی یاد خودکشی میافتی و این تکه را غزاله خواند و بعد خودش را هم به درخت آویزان کرد. آن تکه شعر این است: «زیر انبوه درختانی که پنداری/ یک نفر با وسوسه خودکشی-تحریک حلق آویز بودن-/ چشم میدوزد به هر شاخش…».

1460-62

1460-63