1464-87

نیکا ازلس آنجلس

 توی محفل زنانه مان، حرف از ساختن آینده بود، یک سال و نیم پیش رعنا با کلی پول و به روایتی ثروت از آمریکا بازگشته و در یکی از برج ها، آپارتمان 4 خوابه ای خریده بود، گاه پارتی زنانه می داد، بریز و بپاش هایش همه را مبهوت کرده بود، خودش برایمان گفت در آمریکا، یک مرد پولدار بتور زده و مدتی خوش بوده، بعد هم وقتی طرف به بهانه فهمیدن همسرش، خود را کنار کشیده، رعنا هیاهو براه انداخته، شکایت کرده، اتهام تجاوز و تهدید را پیش کشیده و پول کلانی به جیب زده و طرف را از هستی ساقط کرده و احتمالا زندگیش هم از هم پاشیده، رعنا با پیروزی بازگشته زندگی مجللی برای خود ساخته است.
رعنا برای همه ما یک الگو شده بود، می گفت خیلی از دخترها و زنان خوشگل با چنین نقشه هایی به آمریکا میروند، پشت خود را می بندند و یا بر می گردند و یا در همان جا برای خود آینده تضمین شده ای می سازند. اون دسته از دخترها و زنها که تن به ازدواج بقولی عاشقانه میدهند و با نان خالی مرد زندگی شان می سازند، تا پایان عمرشان نیز باید نان خالی بخورند و حسرت یک سفر، یک لباس شیک، یک زندگی مرفه را فقط در خواب ببینند.
من راستش از همان دسته بودم که مدتی عاشق جوانی از دوستان برادرم شدم و قرار بود نامزد شویم، ولی به مجرد برخورد با یک دختر ثروتمند، پشت به من کرد و رفت و اخیرا شنیدم ساکن کانادا شده و پدر و مادرش را هم به آنجا برده است.
نشستن پای حرفهای رعنا، مرا به فکر انداخت که بی جهت دارم عمرم را تلف می کنم، چون من که در همه مجلس و محفل، رستوران و گذری با پیشنهاد بازی در فیلم و سریال ها روبرو هستم، همه از اندام زیبا و چشمان درشت من حرف میزنند، اگر بخودم نجنبم، سنم بالا میرود و یک نامزد دیگر هم مرا سه سال سرگرم می کند و میرود پی کارش!
همراه یک تور به اتفاق دخترخاله هایم به ترکیه رفتیم، در هتلی که بودیم، با دو سه خانواده سیتی زن آمریکا آشنا شدیم. من با مهارت خاصی، توجه شیلا یکی از خانم ها را که با شوهر و سه فرزند 4،6 و 8 ساله اش آمده بود جلب کردم و طوری وانمود کردم که عاشق بچه ها هستم وحاضرم بعضی روزها که برای دیدن اماکن تاریخی و بازار و خرید میروند، بچه ها را بمن بسپارند. شیلا گفت به شرط دستمزد خوشحال میشود، پرستار بچه هایش باشم، من گفتم بعدا در این مورد حرف میزنیم و بعد از سه روز پرستاری حاضر نشدم پولی بگیرم و در عوض گفتم مرا کمک کنید به آمریکا بیایم، چون خانواده ام میخواهند مرا به یک مرد هم سن پدرم بدهند. شیلا گفت سعی خودم را می کنم و بعد از یک هفته که من بکلی از گروه تور دور افتاده بودم، با شیلا و خانواده اش به یک شهر ساحلی رفتم و در آنجا اتاقی هم برای من در هتل گرفته و من هم دلسوزانه، صمیمانه از بچه هایش پرستاری می کردم بطوری که بچه ها بد جوری به من عادت کرده بودند. شیلا در واقع با وکیل خانوادگی شان در آمریکا مرتب حرف میزد و سرانجام خبرداد که دارد مقدمات ویزای مرا فراهم می سازد و گفت می خواهند مرا بعنوان پرستار و معلم سه زبانه انگلیسی و ترکی و فارسی و همچنین آشپز با خود ببرند. من از شدت خوشحالی شب ها نمی خوابیدم، خبر را به پدر و مادرم دادم، آنها هم خوشحال شدند دوستانم نیز مرتب می گفتند برو آمریکا بدنبال شکار، پرستاری و آشپزی تو را به جایی نمی رساند. شیلا و خانواده اش ناچار برگشتند و روز آخر بچه ها به شدت دلتنگی نشان دادند و شیلا قول داد کارها روبراه میشد، برای من در یک هتل ارزان اتاقی گرفتند تا مراحل ویزای من تکمیل شود، که انگار معجزه ای رخ داد و من بعد از سه ماه ونیم راهی آمریکا شدم. در فرودگاه لس انجلس، شیلا و بچه هایش آغوش بروی من گشودند و به من خوش آمد گفتند. از دیدن آن همه رفت و آمد، دخترها و زنهای خوشحال با لباس های رنگین، با خودم گفتم تا آرزوهایم فاصله ای ندارم.
4 ماه تمام در خانواده شیلا غرق بودم، فضا را شناسایی می کردم، آدم های اطراف را بررسی می کردم، در مهمانی ها و رفت و آمدها، بدنبال مردهای پولدار بودم. تا کم کم زمزمه ها شروع شد، در میان آنها، مازیار مردی حدود 50 ساله، که همسرش را از دست داده و دختری 5 ساله داشت و به گفته شیلا صاحب ثروت کلان و دو سه شرکت بود، نظر مرا بیشتر جلب کرده بود. من آنچه در فنون و رموز زنانه می دانستم، دور از چشم شیلا و خانواده، در مورد مازیار و یک آقای دیگر بکار می بردم، که کاملا نظرشان را جلب کنم و سرانجام یک روز شیلا بمن خبر داد مازیار علاقمند است با تو یک جلسه خصوصی داشته باشد، من خودم را به اون راه زدم و گفتم چه کاری با من دارد؟ گفت هرچه هست در کار خیر است، خوشحال میشوم به نتیجه خوبی هم برسد.
به دعوت مازیار به یک رستوران رفتم، گفت از متانت و نجابت و رفتار بسیار با وقار و خانمانه من خوشش آمده و علاقمند ازدواج با من است. من خیلی خونسرد گفتم من هم برای شما احترام قائلم، ولی ما که همدیگر را خوب نمی شناسیم، گفت من تو را کاملا شناخته ام گفتم اجازه بدهد یک هفته فکر کنم، گفت حتما و آخر هفته آینده آماده یک سفر باش. من بلافاصله با شیلا حرف زدم، او با خوشحالی به من تبریک گفت و توصیه کرد این شانس را از دست ندهم با اینکه یک پرستار دلسوز و مهربان، یک یاور خوب را از دست میدهم، ولی خوشبختی تو برایم مهم است، درواقع همین حرف و پیگیری شیلا سبب شد ما خیلی ساده ازدواج کنیم و راهی سفر بشویم و بعد در فرصت مناسبی جشن بگیریم.
خیلی زودتراز آنچه تصور میرفت، من به خیلی از آرزوهایم رسیدم. ولی با توجه به قراردادی که مازیار از طریق وکیل خود با من بست، من هیچ حقی نسبت به ثروت گذشته و حال او نداشتم، چون همه را به دخترش بخشیده بود. این قرارداد از آرزوها و رویاهای من بدور بود. ولی قبل از آنکه بدنبال نقشه ای باشم، عشق به شایلا دختر 5 ساله مازیار، مرا چنان تحت تاثیر قرار داد که برای خوشحالی او که ابتدا تا حد زیادی گوشه گیر بود، همه کار می کردم و کم کم شایلا از من جدا نمی شد. زمان خواب به من می چسبید و مرا وا می داشت برایش قصه بگویم. دراین عالم چنان آمیخته بودم که نقشه هایم از یاد رفته بود، دوستانم تلفن می کردند، کلی برسرم فریاد میزدند که چطور حاضر شدی چنان ورقه ای را امضا کنی،تو در آن زندگی حق و حقوقی نداری، اگر یک قدم کج برداری، مازیار عذرت را می خواهد و حتی گرین کارت ات را هم باطل می کند. بچه ها عقیده داشتند باید هرچه زودتر به فکر آینده خود باشم، به نظر آنها اگر همین فردا مازیار فوت کند، من سهمی از این زندگی ندارم. رعنا پیشنهاد داد، یک شب به بهانه ای شایلا را به خانه دوست و آشنایی بفرست، بعد هم همه حقه های زنانه ات را بکار بگیر، مازیار را به شدت مست کن، بعد هم با دست های خود، بعضی سمت های حساس بدنت را خراش بده، زخمی کن و بعد فریاد کمک بکش و همسایه ها را خبرکن.
من درست همان نقشه را پیاده کردم و نیمه شب چند اتومبیل پلیس و آتش نشانی وآمبولانس جلوی خانه پیدا شدند و مازیار که به شدت مست بود وهاج و واج مرا نگاه می کرد می پرسید چرا؟ مازیار را دستبند زدند و بردند و مرا هم روانه بیمارستان کردند و کلی مامور و مددکار و روانشناس به سراغم آمدند و من وانمود کردم که ماههاست زیر شکنجه جنسی و جسمی هستم.
خواهر بزرگ مازیار به سراغ من آمد، مرتب می گفت برادر من چنین موجودی نیست، شاید مشروب و مواد او را عوض کرده است، حالا بگو ما چکار کنیم که رضایت بدهی، روا نیست مازیار زندگی و کار و سابقه و اعتبارش ویران شود، گفتم من یک زن بدبخت تنها هستم، خانه را بمن بدهید پس اندازی به من بدهید که زندگی کنم، خواهرش برایم در هتل یک سوئیت گرفت. دادگاه بمن یک وکیل داد. ولی خواهر مازیار اصرار داشت همه چیز را در پشت پرده حل کنیم و سرانجام آن مبلغی که من با توجه به راهنمایی دوستانم در ایران طلب کرده بودم به حساب من واریز کردند. با خواهر مازیار حرف زدم، گفتم می خواهم یکبار دیگر شایلا را ببینم، او قراری در یک رستوران گذاشت و من یک عروسک بزرگ برایش خریدم و رفتم، جلوی رستوران یک لحظه مازیار را دیدم، کاملا شکسته و پیر شده بود، به درون رفتم، شایلا چون پرنده ای به سوی من پرواز کرد، پاهای مرا بغل کرد و من روی زمین نشستم صورت قشنگ و معصوم اش را بوسه باران کردم، به من چسبیده بود و با گریه می گفت ترا خدا نرو مامان جون، تو گفتی هر شب برایم قصه می گویی، من شب ها بدون تو، بدون قصه تو می خوابم. در یک لحظه تکان خوردم، من چقدر بیرحم بودم و خود نمی دانستم؛ شایلا را در آغوش فشردم، به خواهر مازیار گفتم من شکایتی ندارم، من خسارتی نمی خواهم، من حاضرم به دادگاه بیایم و بگویم دروغ گفتم؛ مازیار پشت پنجره ایستاده بود، او را صدا زدم، حرفهایم را تکرار کردم، گفت می دانستم که تو چنان قلب سنگی نداری، هنوز دیر نشده خودمان بی سرو صدا مسئله را حل می کنیم. مازیار را بغل کردم و زیر لب گفتم تو و شایلا را هرگز رها نمی کنم، دلم برای خانه تنگ شده است.

 

1464-88