1464-87

مهرک از لس آنجلس

 من به شما پناه آوردم، که رسانه تان را بیشتر خانواده ها می خوانند و این قصه دردآور، این ماجرای عبرت آموز می تواند چشم و گوش خیلی ها را باز کند
من داشتم زندگیم را بخاطر یک انسان انتقامجو می باختم، ولی آیا این رویدادها پایانی ندارد؟ آیا وجدان این ویرانگران بیدار نمی شود؟ آیا از هم پاشیدن و آواره شدن آدم ها، زندگی ها، آنها را بخود نمی آورد؟ واقعا به چه دردشان می خورد؟!
ماجرای من و شاید بسیاری دیگر که زیر پوست این شهر گذشته و می گذرد، از همان مهمانی های چشم و هم چشمی، از همان پارتی ها که خیلی ها در سوشیال میدیا آنرا به رخ دیگران می کشند، شروع میشود. من در یکی از همین مهمانی ها بخاطر تولد دوستم رقصیدم، به سلامتی اش نوشیدم، از همان هفته، دو سه نفری به هر طریقی شده بود، فیس بوک – اینستاگرام و تلفن مرا پیدا کردند و به ستایش از من پرداختند. مرا تا حد ستاره های سینمای جهان بالا بردند. بعد هم همچنان مرا در سوشیال میدیا دنبال کردند؛ تا یکی دو نفرشان را در مهمانی های تازه شناختم. یکی از آنها در گوشم خواند، که حیف تو نیست، که چنین زندگی ساده ای داشته باشی؟. حق تو یک قصر 50 میلیونی بروی تپه های ملیبو و یک کشتی تفریحی در دریای مدیترانه، یک ویلای زیبا در ایتالیا در همسایگی جورج کلونی است! من به او فهماندم شوهر و یک فرزند دارم، ولی او مرا در یک فروشگاه غافلگیر کرد و گفت آن شوهری که من دیدم، به همه زنان اطراف توجه داره بجز تو! آیا هیچگاه تو را در یک رستوران شیک و گران، سورپرایز کرده؟ آیا هیچگاه بخاطر تولدت، سالگرد ازدواج ات، یک انگشتری الماس به دستت کرده؟ تو را به یک کروز یک هفته ای برده؟ می دانم که جواب همه اینها نه است، ولی خانم عزیز تا جوان هستی، تا نیروی زندگی در وجودت جریان دارد به فکر آینده ات باش، من حاضرم تمام این فرصت های طلایی را به پای تو بریزم
من آنروز گریختم و تا دو ماه در مهمانی ها شرکت نکردم، ولی بهرحال تولد دوستان و بهانه های دیگر مرا به جمع های مختلف کشاند ویکی دو تا از عاشقان سمج را دیدم و خواستم فرار کنم، ولی به بهانه حتی نوشیدن مشروب به سلامتی شوهرم به من نزدیک شدند. در یکی از مهمانی ها، خانمی که از سالها پیش می شناختم، کنارم نشست و گفت چرا به عشق فلانی جواب نمی دهی؟ گفتم منظورت آقا مهرداد است؟ گفت بله، اون واقعا عاشق تو شده، بسیار ثروتمند و دست و دلباز است، من اگر با چنین موقعیتی روبرو می شدم، تامل نمی کردم، مگر آدم چقدر جوان و زیبا می ماند؟ مگر چند بار در زندگی چنین شانس هایی در میزنند؟ کمی عصبانی شدم، گفتم کار تو به اینجا کشیده، که قاصدک چنین آدم هایی شده ای؟ دست به شانه ام زد و گفت یک روز میرسد که پشیمان می شوی ولی خیلی دیر است.
حقیقت را بخواهید گاه آدم ها تحت تاثیرحرفها و محیط اطراف، از خود می پرسد نکند من اشتباه می کنم؟ نکند به راستی این شانس زندگی من است؟ بعد چهره شوهرم و دخترم را جلوی چشمانم می آورم و شرمنده می شوم و بقولی فوت طولانی می کنم و می گویم لعنت بر شیطان.
یک ماه بعد در یک عروسی مهرداد پیدایش شد، یک مزاحم دیگر، پیام هم با او بود، مهرداد به من و شوهرم نزدیک شد و با اصرار به دست هر دوی ما دو گیلاس شامپاین داد و گفت به سلامتی شما زوج خوشبخت و بسیار خوشگل و خوش تیپ. به همین بهانه هردو دور میز ما نشستند و کلی حرف زدند، غذا تعارف کردند. عکس های یادگاری گرفتند و رفتند، شوهرم گفت چقدر اینها مهربان و صمیمی هستند، گفتم ولی من از این آدم ها خوشم نمی آید. گفت تو اینها را از کجا می شناسی؟ گفتم از همین مهمانی ها و عروسی ها.
تقریبا آخر عروسی بود، که من جلوی توالت با مهرداد روبرو شدم، گفت تو به من خیلی توهین کردی، در انتظار انتقام من باش؛ گفتم هر غلطی می خواهی بکن من از آدمهای هرزه و ولگرد چون تو واهمه ای ندارم و بعد هم روی برگردانده وبه سویی رفتم، ولی راستش کمی دلم لرزید، چون این گونه آدمها، قلب و وجدان ندارند.
بعد از آن شب دچار دلهره شده بودم، دیگر اشتیاقی به حضور در این مهمانی ها وعروسی ها را نداشتم وهمزمان خواهرم از ایران آمد و سرم گرم او شد. تا یک شب روی فیس بوک خودم، تصویری ازخودم دیدم که با مهرداد همان مزاحم سمج درحال رقص هستم و در یک تصویر دیگر به سلامتی هم می نوشیم و در یک تصویر او مرا از پشت بغل کرده است!! نزدیک بود سکته کنم. دستپاچه به سراغ خواهرم رفتم و پرسیدم نمی دانم این تصاویر از کجا آمده، من اصلا چنین عکس هایی با این آقا نیانداخته ام. خواهرم بیشتر از من ترسید و گفت حالا می خواهی چه بکنی؟ برو شکایت کن، گفتم ولی این عکس ها اگر بدست شوهرم برسد، سکته می کند، زندگیم ویران میشود، گفت به این آقا زنگ بزن و بگو دست از سرت بردارد، گفتم می ترسم صدایم را ضبط کند، گفت تو باید اعتراض کنی، حتی بگو شکایت می کنی.
مهرداد به من دو سه بار کارت خودش را داده بود، آنقدر گشتم تا پیدا کردم، به او زنگ زدم درحالیکه اشک میریختم گفتم ترا بخدا مرا رها کن، من یک زندگی ساده دارم و این زندگی را از هم نپاش. گفت دو سه روز با من بیا سفر، خواهرت را هم بیاور، که کسی شک نکند، فریاد زدم من چنین نمی کنم، همین امروز میروم پیش پلیس. گفت همین الان برو، نهایت من می گویم با این خانم مدتی رابطه داشتم، وقتی فهمیدم شوهر دارد خودم را کنار کشیدم. گوشی را گذاشتم و تا غروب گریستم، ساعت 7 شوهرم عصبانی وارد شد، فریاد زد پس تو با این آقا رابطه داشتی؟ خجالت نکشیدی؟ من همین امشب از این خانه میروم تا دادگاه تکلیف ما را روشن کند، خواستم مانع بشوم، ولی مرا به سویی هل داد و یک ساعت بعد با چمدان هایش خانه را ترک کرد. باور کنید اگر خواهرم درخانه نبود همان شب خودم را می کشتم.
ساعت 11ونیم شب بود، که دوستم دیانا زنگ زد و گفت اون مهرداد و پیام یادت هست؟ گفتم بله چه شده؟ گفت پیام یک سری عکس های عجیب و غریب برای من ایمیل کرده و بعد هم برای شوهرم فرستاده، که نشان میدهد ما انگار دو عاشق هستیم، گفتم شوهرت چه کرد؟ گفت شوهرم چون با اینگونه فتوشاپ ها و کلک های کامپیوتری آشناست تصمیم گرفته فردا صبح شکایت کنیم، من فقط میخواستم بدانم برای تو هم چنین اتفاقی افتاده یا نه؟ چون مهرداد بد جوری بدنبال تو بود، گفتم متاسفانه شوهرم بحال قهر خانه را ترک کرده، من دستپاچه نمی دانم چکنم؟ گفت ما با وکیل حرف زدیم، تو هم بیا توی پرونده ما، گفتم همین الان بیایم، گفت پاشو بیا، امشب با وکیل حرف میزنیم. من سرگشته با خواهر و دخترم رفتیم و حدود 3 ساعت بعد تقریبا کلی مدارک آماده شد، شب را همانجا ماندیم و فردا صبح از دوستان دیگر هم کمک گرفتیم، تازه فهمیدیم که مهردادها و پیام ها، مدتهاست درجمع دوستان اینگونه به شکار زنان زیبا و ویرانی خانواده های خوشبخت مشغولند و بعضی ها حاضر شدند بعنوان شاهد وارد پرونده بشوند.
بعد از 3 هفته، در حالیکه شوهرم با وساطت دوستان به خانه برگشته و پشت من ایستاده، حکم فراخوانی به دادگاه مهرداد و پیام را با چند اتهام از جمله تهدید و توطئه صادر شد و تا این لحظه بیش از 30 نفر به جماعت ما آمده و خوشبختانه پارتی ها برای مدتی تعطیل شده است.
.

 

1464-88