لیسا ازکالیفرنیا
من بعنوان یک زن آمریکایی، همیشه درمورد ایرانیان کنجکاو بودم، از سویی می شنیدم بیشترشان ثروتمند و تحصیلکرده اند، از سویی می شنیدم خیلی ها متعصب و مذهبی و مردسالارهستند. البته درهمسایگی برادرم با خانواده ای آشنا شدم که پدرخانواده پزشک و مادرشان حسابدار بود، هر دو بسیار مودب و مهربان و بچه هایشان نیز خوش برخورد و آرام بودند در دو سه مهمانی مختلط ایرانی امریکایی هم، بیشتر ایرانیان را اهل رقص و شادی و خوش و بش دیدم.
دریکی از این مهمانی ها، با فرخ آشنا شدم که می گفت مهندس راه و ساختمان است. ولی درامریکا با یکی از دوستانش یک رستوران خریده و خیلی هم موفق است. آن شب فرخ وقتی فهمید من یک زن مجرد و شاغل و مرفه هستم، اصرار به دیدار بعدی داشت و من هم کنجکاو بودم، رضایت دادم ونوع پذیرایی او از من چه در رستوران خودش و چه در هرجایی که می رفتیم مرا شیفته اش کرد؛ من احساس می کردم، مردهای ایرانی نه تنها مردسالار و بروایتی ضد زن نیستند، بلکه بسیار با زنها کنار می آیند و حتی مطیع آنان هم هستند. بعد از 8 ماه که شوهرسابقم دوباره به سراغ من آمد و اصرار به آشتی داشت، فرخ برآشفت و گفت چرا با من ازدواج نمی کنی؟ من گفتم تو هنوز تقاضای ازدواج از من نکردی! خندید و گفت همین فردا رسما تقاضا می کنم و بعد از ظهر فردا با یک انگشتر تقاضایش را مطرح ساخت و دو هفته بعد هم ازدواج کرده و برای ماه عسل به هاوایی رفتیم. در این میان یکی از شرایط زندگی ما این بود که فرخ بدلیل پدر و مادر پیر خود و بیزینسی که در ایران داشت، باید سالی دو سه ماه را هم در ایران می گذراند، من هم مخالفتی نداشتم، خصوصا که اداره رستوران را هم به من سپرده بود چرا که شریک اش دخالتی در اداره رستوران نداشت.
چون اطرافیان فرخ همه ایرانی بودند من تمرین به یادگیری زبان فارسی کردم و خوشبختانه استعداد زیادی در فراگیری زبان داشتم، بدلیل اینکه مادرم فرانسوی بود فرانسه را آموخته بودم، اسپانیش را بدلیل شغلم یاد گرفتم، حالا هم فارسی را در یک کلاس ایرانی و گفتگو با دوستان ایرانی خیلی سریع آموختم، البته فرخ زیاد خوشحال نبود، چون قبلا که با ایران تلفنی حرف میزد، کنار من نشسته بود، ولی حالا باید بیرون از اتاق میرفت و با صدای پائینی هم حرف میزد.
من خیلی دلم میخواست با پدر و مادر اصولا خانواده فرخ در ایران حرف میزدم ولی او می گفت چون آنها بکلی مخالف هرگونه وصلت اش با غیر ایرانی بودند بهتر است عجالتاً تماسی نداشته باشم تا درآینده آنها را به امریکا دعوت کنیم و با واقعیت زندگی خوشبخت مان آشنا سازیم.
در این میان من دلم بچه می خواست، ولی فرخ می گفت هنوز آمادگی ندارد، استدلال اش این بود، که در شرایط امروز که ما هر دو سخت کار می کنیم، بهتر است صبر کنیم و درموقعیت های خوب آینده، امکان بزرگ کردن و عشق دادن به بچه ها را داشته باشیم. من باید اقرار کنم که فرخ عاشقانه مرا دوست داشت، می گفت نوع برخورد تو، پوشیدن لباس ها، آرایش و همیشه خوش بودن تو درخانه و بیرون، مرا همیشه مجذوب تو می کند، معمولا خانم های ایرانی وقتی پا را بدرون خانه می گذارند، همه این جلوه های زنانه را پشت در می گذارند.
بعضی نکات در زندگی ما، مرا گاه دچار تردیدهائی می کرد، ولی با خلق دلایلی، آنها را رد می کردم، اینکه فرخ به رفت و آمد با خانواده های ایرانی تمایل نداشت، زیاد به محلات ایرانی نشین، مغازه ها و رستوران های ایرانی نمی رفت و احساس می کردم فاصله ای میان خود و جامعه خود گذاشته است.
در طی 4سال زندگی مشترک مان، فرخ همه ساله حداقل 3 ماه را در ایران می گذراند، البته در تمام آن مدت با من تلفنی حرف میزد، مرتب برایم سوقات می فرستاد، به مناسبت هایی سفارش گل می داد و تشویقم می کرد سرم را با رستوران گرم کنم. یکی دو بار پدرم به من هشدار داد، که شیوه زندگی فرخ و گریزاو از جامعه ایرانی و سفرهای او به ایران را آسان نگیرم! او می گفت پشت این حساسیت ها و سفرها و پنهان کاری ها، رازی نهفته است و من بدلیل عشق عمیقی که به فرخ داشتم و عشق پرشوری که او به من داشت، می کوشیدم همه چیز را از دید مثبت نگاه کنم.
یکبار که در رستوران از یک جمع بزرگ بمناسبت سالگرد ازدواج شان پذیرایی می کردیم، خانمی ایرانی به سراغ من آمد و گفت شما همسر فرخ هستید؟ گفتم بله چرا می پرسید؟ گفت تا آنجا که من خبر دارم، فرخ در ایران همسر و 3 فرزند داشت. درهمان لحظه فرخ به من نزدیک شد و آن خانم هم دور شد ولی من همه بدنم یخ کرد، زانوانم لرزید، روی صندلی نشستم، فرخ پرسید اتفاقی افتاده؟ گفتم نه، خیلی خسته ام گفت برو توی اتاق پشتی رستوران کمی استراحت کن، من هم رفتم، ولی بدنم می لرزید، همه آرزوهایم را برباد رفته می دیدم، درهمان حال خوابم برد و ساعتی بعد با بوسه فرخ بیدار شدم، ولی هیچ سخنی نگفتم.
حالا دیگر همه وجودم پر از سئوال بود، بهرطریقی بود از لیست تلفن هایی که فرخ به ایران کرده بود، آدرس ها و شماره هایی را یادداشت کردم و یکروز به آنها زنگ زدم و سراغ فرخ را گرفتم، دو سه تایی شک کردند و دو نفرشان مرا زیرسئوال بردند و درمیان شان یک پسر نوجوان بنام اردشیر بود که خودش را پسر فرخ معرفی کرد، به زبان انگلیسی حرف میزد و من از ترس گوشی را گذاشتم و ترس از اینکه خانواده ای را درهم بریزم. من همان شب فرخ را زیرسئوال بردم و او ناچار اعتراف کرد که بله زن و فرزند 12 و 14 و 17 ساله دارد، سالهاست قصد طلاق همسرش را دارد، ولی بخاطر بچه هایش تحمل کرده است، من برسرش فریاد زدم که با چنین دروغی، عشق تو را باور نمی کنم. فرخ خیلی ناراحت شده و و سه روزی هر دو درسکوت بودیم تا فرخ گفت باید به ایران برود و درنهایت سردی از هم جدا شدیم و او به سفر رفت.
من دو شب تا صبح بیدار ماندم، از اینکه من سبب ساز طلاق او از همسرش بشوم. دچار عذاب وجدان شده بودم؛ ناگهان یک تصمیم عجیب گرفتم! فردا بلیط گرفته و به دبی رفتم که خواهرزاده ام درآنجا کار می کرد، سه چهار روز بعد با گرفتن ویزا از دبی به تهران پرواز کردم و با دو سه آدرسی که داشتم، با تاکسی به سراغ یکی شان رفتم، در را یک زن حدود 45 تا 55 ساله باز کرد، به فارسی گفتم شما؟ گفت من فریبا همسر فرخ هستم راستش درآن لحظه آب دهانم خشک شده بود. دستم می لرزید، پرسید شما؟ گفتم من یکی از شرکای فرخ در آمریکا هستم، تعارفم کرد به درون بروم، خانه شیک و بزرگی بود، درهمان حال بروی دیوار عکس هایی از فرخ و آن خانم و بچه هایشان دیدم؛ گفت چی شده شما سرزده آمدید؟ گفتم فرخ آمده از شما طلاق بگیرد؟ گفت بله، ولی در اینجا مرد طلاق نمی گیرد، براحتی و یک طرفه طلاق میدهد. گفتم من آمده ام تا جلوی این کار را بگیرم. درهمان لحظه، فرخ هاج و واج وارد شد و با صدای بلندی گفت تو اینجا چه می کنی؟ گفتم آمده ام تکلیف زندگی شما را روشن کنم. بعد درحالیکه به شدت عصبانی بود روبرویش نشستم و گفتم به راحتی می توانم تو را در امریکا به زندان بیاندازم، می توانم رستوران ات را از چنگ ات درآورم می توانم کلی ادعای خسارت کنم ولی درشرایطی هیچ اقدامی نمی کنم که تو بدلیل سیتی زن بودن، به راحتی می توانی همه زندگیت را در ایران بفروشی همسر و بچه هایت را به آمریکا بیاوری، زندگی تازه ای را با شراکت آنها شروع کنی، مرا هم خلاص کنی. فرخ خواست حرف بزند، گفتم اصلا حرف نزن، سربسرم بگذاری از طریق همین تلفن دستی روی خط شبکه های خبری در امریکا و حتی ایران میروم و این همه دروغ و رسوایی تو را رو می کنم. فرخ پرسید حالا می خواهی چه بکنی؟! گفتم من امشب در هتل می مانم و فردا پرواز می کنم و منتظر می مانم تا تو همه این دستورات را اجرا کنی، فرخ سرش را زیرانداخت و گفت حتما.
جلوی درفریبا همسر فرخ مرا بغل کرد و گفت تو یک فرشته ای، تو از کجا پیدایت شد؟ گفتم من دیگر غیبم نمی زند درآمریکا منتظر تو می مانم و همیشه مراقبت خواهم بود.