نفهمیدم چگونه شوهرمهربان من، فردی انتقامجو شد!

نفهمیدم چگونه شوهرمهربان من، فردی انتقامجو شد


سنگ صبور عزیز

مسعود 28 ساله و من 20 ساله بودم که خانواده بساط عروسی ما را براه انداختند، مسعود در مکتب پدرم بزرگ شده بود، مکتبی که پر از تجربه و انسانیت هایی بود که چشمه اش در درون پدرم بود، اما چه شد که مسعود به فردی انتقامجو مبدل گردید؟



من بچه بودم که پدرم در خانه از مسعود حرف می زد، پسری که پر از صفا، پاکی، صداقت و در عین حال با استعداد و توانا بود. پدر برایمان توضیح داد که یکروز مادر مسعود دست او را گرفته و به فروشگاه پدرم می رود و می گوید، این پسر هیچ پناه و تکیه گاهی ندارد، او را زیر پروبال خود بگیرید، او با همه کودکی اش پر از استعداد و ایمان است! پدرم او را به کار می گیرد و مسعود خیلی زود نشان می دهد که چقدر پشتکار دارد و چقدر قابل اعتماد است. بعد از یک سال، مادر مسعود می میرد و پدر، مسعود را که هیچ جا و پناهی نداشت در همان فروشگاه جای داد. من هنوز بچه بودم که از او خوشم آمده بود، رفتارش وقار خاصی داشت و همین باعث شده بود که پدر با خیال راحت کلید فروشگاه را به او بسپارد و در همانجا برایش اطاقی تدارک ببیند، و بالاخره، دنیای مسعود را در همانجا خلاصه کند.وقتی پدر در خانه از مسعود حرف می زد برادرانم خشمگین می شدند، چرا که آنها، خیلی تنبل و بی عرضه بودند و از ثروت پدر، فقط برای خوشگذرانی های خود بهره می بردند.
کم کم پای مسعود به خانه ما باز شد و رفت و آمدهایش نیز زیاد شد، من که تنها دختر خانواده بودم، همیشه آرزو داشتم همسر مردی شوم که خود ساخته و استوار و متکی به خود باشد، درست مثل مسعود که آرزو و ایده آل هر دختری بود. همواره ته دلم مسعود را ستایش می کردم، ولی هرگز در مورد ازدواج با او فکر نمی کردم، تا اینکه هنگامی که 18 ساله بودم متوجه نجواهای پدر و مادر شدم، یکروز مادر از من پرسید آیا مایلی با مسعود ازدواج کنی؟ من بدون تردید گفتم بله! و این جواب من شور و حالی در خانه براه انداخت و پدرم بیش از همه خوشحال شد. همه چیز براحتی و زیبایی پیش رفت. انگار تمام درها بروی ما و بروی مسعود باز می شد، انگار خدا از آن بالا این یتیم خوش اقبال و سخت کوش را می پایید. مسعود به مرور به جمع خانواده بزرگ ما وارد شد و خیلی زود در دل همه، خود را جای داد. همه دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند. براستی او یک مرد تمام عیار بود، فردی خداشناس و محترم بود. سرانجام بعد از چند ماه، ما رسما ً ازدواج کردیم و حدود یک سال و اندی بعد، پدرم در برابر همه اعلام کرد این پسر با وجود اینکه دیگر داماد من است، ولی آنقدر در رفتارش محترمانه و بافروتنی برخورد می کند که انسان را به تحسین وادار می کند، از نظر من او یک انسان واقعی است.
پدر خانه ای خرید و ما را در آن جای داد، ما بعد از چند سال صاحب دو فرزند شدیم. روزگارمان به خوبی می گذشت و واقعا خانواده خوشبختی بودیم تا بر اثر حادثه ای پدر فوت کرد، او حتی در اندیشه یک وصیت نامه نیفتاده بود و سند خانه ما را هم، هنوز به اسم ما نکرده بود.
برادران انتقامجو و عقده ای من، درست در روز چهلم پدرم، خیلی عجولانه همه اموال پدرم را تقسیم کردند و اولین چیزی که برویش دست گذاشتند، خانه ما و مغازه پدرم بود. خلاصه اینکه، ظالمانه همه چیز را از هم پاشیدند و به دلیل کینه نسبت به مسعود، نه تنها خانه، بلکه مغازه را هم فروختند و مسعود را، از خانه و کاشانه و محل کارش راندند. واقعا ً روزهای سختی بود، من خیلی دلم شکست و از قهقه پیروزمندانه برادرانم چنان به خشم آمدم که در برابر همه نفرینشان کردم، ولی فایده ای نداشت. مسعود، درست یک ماه بعد مغازه ای اجاره کرد و کارش را شروع نموده و در همان حال گفت من هرگز فکر نمی کردم برادران تو ما را به چنین روزی بیاندازند، حالا قسم می خورم، روزی انتقام خود را از آنها بگیرم.
مسعود شب و روز کار می کرد و دیگر شباهتی به آن همسر مهربان و پدر دلسوز نداشت. هر چه زندگی ما سروسامان می

گرفت، مسعود بیشتر از من و بچه ها دور می شد و هر روز بیشتر سرد و بی تفاوت می شد، تا اینکه یکروز برادر بزرگم سراسیمه سراغ من آمد و پاکت سفیدی را بدستم داد و گفت از همان روز اول به پدر گفتم این پسر نمک نشناس است، ولی او باور نکرد، بیا این نامه را ببین! من آن را گشودم، کارت عروسی مسعود با دوشیزه مهناز بود و در گوشه ای نوشته بود! حالا روز انتقام است! من با دیدن این کارت و نامه، تمام وجودم لرزید، از پا افتادم و از خشم فریاد زدم و برادرم را از خانه بیرون کردم و گفتم شماها باعث شدین که آن همسر خوب و مهربان من، به چنین موجودی تبدیل شود و این بلا را بر سر من بیاورد.
برادرانم خیلی شرمنده و ناراحت و عصبی شدند، ولی چه فایده؟ من دیگر طاقت ماندن نداشتم و طلاقم را گرفتم. یک ماه طول کشید تا همه چیز را آماده کنم و با بچه ها ایران را ترک کردم و بعد هم، خودم را به هلند رساندم. این حادثه و این سفر و دوری از خانواده، مرا بسیار آزرد، ولی طاقت آوردم و تصمیم گرفتم به کار بپردازم و بچه ها را به بهترین مدرسه فرستادم. در برخوردها و رفت و آمدهایم، با مردی باوقار و باتجربه آشنا شدم، او در طی این مدت خیلی تلاش کرد با بچه ها دوست و همراه شود، ولی فرزندانم زیاد میلی به پذیرش او نداشتند، ولی من او را انسان خوبی می دانستم تا اینکه یکروز چشم باز کردم و مسعود را در برابر خود دیدم، گفت که بسیارنادم و پشیمان است، همسرش را طلاق داده و دختر سه ساله اش را با خود آورده است. من او را از خود راندم و بر سرش فریاد زدم، ولی او تلاش کرد به من بفهماند که انتقام از برادرانم، او را تا پایین ترین درجه سقوط کشانده و او دست به چنین عمل زشتی زده است.
مسعود دست از سر من و بچه ها برنمی دارد، مرتب به دیدارمان می آید و بچه ها با دیدن او احساس تازه ای پیدا کرده اند، ولی من، هر لحظه، بیاد آن روز و آن کارت عروسی می افتم و وجودم پر از نفرت می شود، می خواهم او را ببخشم، ولی دلم راضی نمی شود. درمانده ام که چه کنم؟ واقعا ً آینده من چه خواهد شد؟ اگر با مسعود آشتی کنم سایه آن حادثه از زندگی من رخت بر می بندد؟ لطفا ً یاریم کنید و بگویید چه کنم؟
ستاره- م . هلند

.


دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو ستاره از هلند پاسخ می دهد..

مسعود، جوانی که از کودکی خاطره ای از پدر نداشت توسط مادرش به پدر شما سپرده شد و در پناه آنها با رفتار درست و علاقمندی به کار توانست مورد احترام و اطمینان خانواده قرار بگیرد. در اینجا چند نکته قابل بررسی است. یکم آنکه برادران شما که بعلت توجه مادر و ثروت پدر فقط بدنبال خوشگذرانی بودند جوانی را که ساختار خانوادگی استواری نداشت سزاوار به شانسی که به او داده شده بود نمی دانستند متاسفانه نقش پدر شما در دادن خانه به شما گرچه صمیمانه بود ولی آگاه و یا نا آگاه این خانه را بنام شما به ثبت نمی رساند، و مشکل بزرگی پس از مرگ بوجود آورد که منجر به پریشانی زندگی شما آنهم با داشتن دو فرزند شد.
مسعود بکار می پردازد و میگوید از برادران شما انتقام می گیرد! ولی می بینیم که این انتقام گرچه درهرحال عمل درستی نیست، از شما گرفته شد. برادران اگر واقعا نسبت به شخص شما احساس دوستی و علاقه می کردند ازابتدا دست به چنان عملی نمی زدند! بنظر من ازدواج مجدد مسعود بهانه ای و پوششی برای عمل نادرستی بود که میخواست انجام بدهد. بهرحال شما پس از جدایی از مسعود به هلند رفته اید و در آنجا با کار و کوشش توانستید که کودکان خود را به مدرسه بفرستید و از آنها به درستی سرپرستی کنید. در این میان بگونه ای طبیعی با مردی آشنا شده اید که او را مرد شایسته ای دیده اید ولی می بینید که فرزندان شما با او احساس دوستی ندارند. پیش از گرفتن تصمیم در رابطه با این آشنای هلندی ناگهان مسعود را با فرزندی که از همسر خود داشت روبروی خود می بینید که از کرده خود پشیمان و تقاضای بخشش از رفتار پیشین خود دارد. بچه ها از دیدن “پدر” خوشحالند و او مرتب به دیدار شما و بچه ها می آید ولی هر بار که او را می بینید به یاد ازدواج مسعود و بیوفایی او می افتید و نمی دانید که در زمان چه تصمیمی بگیرید؟
بنظر من ابتدا باید روشن شود که مسعود به چه دلیلی از همسر خود جدا شده است؟ آیا این جدایی قانونی است یا نه؟ بعداً در حضور یک روانشناس و دیدار از او و ارزیابی شرایط روانی مسعود دراین زمان بسیار مهم است تا بعدا در جلسات مشاوره ای که هر دو با هم با روانشناس دارید، این احساس در شما پیدا شود که آیا توانایی بخشش او را دارید یا این امر غیرممکن است؟