سنگ صبور عزیز

آیا در اوج خوشبختی، از این واقعیت تکان دهنده با شوهرم حرف بزنم؟

اگر شما جای من بودید چه میکردید؟! من که عاشق زندگیم هستم ولی امروز باید از یک واقعیت تلخ و تکان دهنده با شوهرم حرف بزنم، واقعیتی که مسلما ً زندگی مرا از هم خواهد پاشید.
**

من یک زن دورگه هستم، نیمه ایرانی و نیمه فرانسوی، ولی بیشتر عمرم را در ایران گذراندم. حدود 8 سال قبل به اتفاق خانواده به فرانسه آمدیم، دیدار از این سرزمین پر از شادی و هیجان بود، متاسفانه در این سفر، دیگر مادر فرانسوی ام با ما نبود، چون حدود 16 سال پیش از پدرم جدا شده و با مرد دیگری رفته بود.
در فرانسه من خیلی زود جا افتادم، در پاریس با ایرانی خوش نام و میانسال بنام حامد آشنا شدم. او براستی مردی بانفوذ، باشخصیت و معتبر بود. حامد مرا از پدرم خواستگاری کرد و به همان سبک و شیوه ایرانی، چون به گفته خودش در شرق بویژه ایران زندگی کرده بود، پدرم رضایت داد و من بعد از ازدواج بلافاصله بدنبال تحصیل رفتم و به دانشگاه راه یافتم و تخصص خود را هم در رشته اطاق عمل گرفته و به کار پرداختم. در این میان تنها مسئله ما بچه دار شدن بود، شوهرم بدلایلی دچار کمبودهایی بود که پزشکان می گفتند احتمالا ً روزی به سرانجامی خوش می رسد.
من زنی بسیار حسود و حساس بودم، شغل شوهرم خوب بود و او فوق العاده اجتماعی بود و بخاطر شغلش با زنان و مردان زیادی سروکار داشت. من از اینکه می دیدم زنان و دختران زیبا او را با شوق به آغوش می کشند و می بوسند، ناراحت می شدم و بارها بر سر این مسئله با هم بحث و جدل داشتیم، شوهرم می گفت نباید به این مسائل اهمیت بدهیم، چرا که فرهنگ این سرزمین این برخوردها را طبیعی می داند و هیچ ریا و احساس دیگری در آن وجود ندارد.
من این وضع را تحمل می کردم و گاه بگاه برای همکارانم در بیمارستان درد دل می کردم. پزشک جوانی که به من توجه و علاقه زیادی نشان می داد، می گفت ادامه این زندگی با درد و رنج و عقده همراه است و من بهتر است هرچه زودتر طلاق بگیرم و بدنبال زندگی خود بروم. ولی حامد را دوست داشتم و او را مردی ایده آل و کامل می دیدم و فقط حسادت گاهی گریبانم را رها نمی کرد.
یادم هست یکبار که دختر زیبای فرانسوی با فریادی از شادی شوهرم را در یک مهمانی بغل کرد و بوسید و از محبتهایش تشکر کرد، من به خشم آمده و مجلس را ترک کردم و حتی بحالت قهر به خانه پدرم رفتم. در این فاصله آن همکار پزشکم چنان با حرفهای فریبنده و اغواگرانه خود، مرا اغفال نمود که بی اختیار خود را در شهری دیگر در آغوش او دیدم! این حادثه شدیدا ً مرا آزرد، شبانه با ناراحتی و گریه و پشیمانی به شهر برگشتم، حتی از خجالت به سراغ پدرم نرفتم و در منزل دوستی، دو سه شب ماندم و بعد هم از بیمارستان مرخصی گرفتم.
بعد از دو سه روز، به سراغ همسرم حامد رفتم که چشم انتظارم بود، او را درآغوش کشیده و بوسیدم، از رفتارم عذر خواستم و از او خواستم مرا ببخشد. حامد سه هفته بعد مرا به سفری یکماهه برد و گفت به ماه عسل دوم می رویم. در همین سفر بود که احساس کردم حامله هستم، ضربه سختی بود، دستپاچه و نگران بودم، در همان روزها پدرم بیمار شد، و ما در هفته سوم از سفر بازگشتیم و من برای پرستاری از پدرم رفتم و در عین حال برای رهایی از آن جنین بی گناه به بیمارستان رفتم ولی دیگر دیر شده بود، نمی دانم در این فاصله چه کسی خبر حاملگی من را به گوش حامد رسانده بود.
شب که به خانه برگشتم تمام خانه پر از گل بود، حامد از خوشحالی آواز می خواند و من اشک
می ریخت. او فکر می کرد من هم خوشحالم ولی از ته دلم خبری نداشت، باور کنید در آن روزها تصمیم گرفتم با اسلحه ای به سراغ آن پزشک جوان بروم و او را با دستهای خود بکشم، ولی قدرت این کار را هم نداشتم.
در بیمارستان، به بخش دیگری منتقل شده و از آن مرد دور شدم. بعد هم پسرم بدنیا آمد، پسری که با خود زیبایی و شادی و امید را به شوهرم بخشید. من بخاطر او خوشحال بودم، از سویی نیز این تازه رسیده مرا به کلی عوض کرده بود. تا اینکه یکروز که به خانه آمدم آن پزشک جوان را در کنار همسر و پسرم دیدم، تکان خوردم، ترسیدم از اینکه شاید زندگیم دوباره دچار طوفان شود، شوهرم دو سه بار پرسید چه شده؟ جوابی نداشتم. ولی متاسفانه این رفت و آمدها ادامه دارد، آن پزشک جوان با شوهرم از قبل آشنا بوده و حالا این رابطه را درون خانه کشیده، یکروز به من گفت این پسر من است، باید روزی او را به من برگردانی و یا حداقل رابطه ات را با من ادامه بدهی! آنروز با خشم به صورتش کوبیدم، ولی باور کنید زندگیم درحال از هم پاشیدن است، نمی دانم چکنم؟!
اگر شوهرم بفهمد زندگی و سعادتم ویران می شود، اگر بخواهم سکوت کنم، این مرد هم به پیشروی خود ادامه می دهد، من خوب می دانم که او با زبان چرب و نرم خود، خیلی زود می تواند حامد را نسبت به من بدبین کند و یا اصولا ً سبب از هم پاشیدن زندگی ما شود. لطفا ً یاریم کنید و به من بگویید چکنم؟!
پری ازپاریس

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو پری از پاریس پاسخ می دهد.
با حامد زندگی عاشقانه‌ای را آغاز کرده‌اید، او مردی است که راه تحصیل را پس از ازدواج برای شما باز کرد، در محیط کار و دیدار از پزشکان و پرستاران و درد دل با آنان، گرچه تا حدی پذیرفته بودید، که توجه مردان و زنان به یکدیگر در شرایط کار یا دوستی‌ها الزاماً به دلیل آن نیست که بخواهند با یکدیگر رابطه نزدیک ‌تر از دوستی‌های صمیمی پیدا کنند، ولی با این همه از توجه زنان دیگر به حامد خیلی ناراحت می‌شوید. از نظر روانی افراد تمام تمایلات و یا بخشی از آن را که در خود احساس نمی‌کنند به اطرافیان نسبت می‌دهند؛ متاسفانه در مورد شما این حادثه پیش آمده است یعنی پزشک جوانی را که مرتب به شما توجه نشان می‌داد، در رابطه با خود مثل حامد که با بانوان دیگر رابطه دوستانه داشت، تصور کردید و بدون آنکه از احساس واقعی خود با حامد، راه چاره را در دیدن روانشناس و تشریح احساسات خود بدانید به قول خودتان از اینکه زنی فریادزنان، به علت دیدار حامد به سوی او رفته بود، شما هم خود را در آغوش کسی انداختید که امروز می‌فهمید یک مرد ستیز واقعی است ولو اینکه پزشک تحصیل کرده‌ای باشد!
آنچه پیش آمد و سبب ناراحتی امروز شماست این است که آیا این مرد جوان که اندیشه درست را از شما گرفته است تا چه اندازه می‌تواند زندگی شما را به هم بریزد؟! اما نکته مهم‌تر همین فرزندی است که احتمالاً در نتیجه تماس با مردی است که با او هم آغوش شده‌اید؟ با این همه باید دید که آیا واقعاً این بچه متعلق به شوهر شما و یا آن مرد است؟ حامد از اینکه سه روز از او جدا بوده شما را بخشیده است ولی با این همه بهتر است که در حضور یک روانشناس ورزیده به آنچه پیش آمده است اعتراف کنید و احتمالاً با شخصیتی که از حامد دیده‌اید با ادامه جلسات روان درمانی راه حل درست را در زندگی خواهید یافت.

،