1464-87


شادی از: لس آنجلس

بنا به توصیه دوستان نزدیک، برای خرید داروهای کمیاب و ارزان، من و شوهرو دخترم مهتاب راهی مکزیک شدیم، یکی از علل آن برای سرطان برادرم در ایران بود، که نیاز به داروهایی داشت، که در ایران وجود نداشت و درخارج نیز بسیار گران بود.
دوستان آدرس و مشخصات چند محل را برای تهیه این داروها داده بودند، قصدمان این بود که 24 ساعته برگردیم، حدود ساعت 5 بعد از ظهر وارد تیوانا شدیم، با وجود مخالفت من بخاطر تاریکی هوا، نادرشوهرم و مهتاب اصرار داشتند، شبانه کارها را انجام بدهیم وفردا صبح برگردیم.
پرسان پرسان به یک محله دور افتاده وخلوت رسیدیم، طبق آدرسی که داشتیم ، زنگ در بزرگ یک ساختمان قهوه ای را زدیم، مردی با صورت و گردن خالکوبی شده، در را باز کرد، ما هنوز کاملا درون آن محوطه خاکی و تاریک نشده بودیم، که درها بسته شد بیش از ده نفر ما را محاصره کردند، در یک لحظه همه جیب و کیف ما را خالی کردند وهر چه داشتیم و نداشتیم برداشتند و سرکرده شان از من و نادر خواست کدهای حساب بانکی مان را به او بدهیم و ترتیب انتقال اندوخته هایمان را قبل از هر دردسری بدهیم و ما هرچه دستوردادند انجام دادیم. ما به شدت ترسیده بودیم، مهتاب می لرزید و گریه می کرد، یکی از مردها با مشت برسر مهتاب کوبید و فریاد زد ساکت باش! مهتاب روی زمین غلتید، من و نادر به سویش رفتیم، ولی از هر سویی با مشت و لگد مواجه شدیم، من بی حال روی زمین افتادم، نادر ناسزاگویان به یکی از آنها حمله کرد، آنها هم با چوب بلندی برسر وپیکرش کوبیده و او را هم بیهوش و زخمی به گوشه ای انداختند.
من هنوز به هوش بودم، احساس میکردم با مرگ فاصله ای نداریم. ساعتی بعد ما را به درون زیرزمینی انتقال دادند و به ما آب خوردن و قرص مسکن دادند که درواقع مخدر بود. سرکرده شان می گفت اندوخته بانکی تان خیلی کم است، باید از دوستان و فامیل بخواهید به حساب تان پول واریز کنند، وگرنه همین جا خاک تان می کنیم. درحالیکه اسلحه روی سرم بود، من از برادرم خواستم 4 هزار دلاربه حساب ما بریزد، می پرسید برای چی؟ من توضیح دادم برای پیش آمدن یک تصادف و پرداخت خسارت! برادرم گفت آدرس بدهید من بیایم، من گفتم ما در یک منطقه دورافتاده هستیم، آدرس درستی در دست نداریم برادرم گفت من هزار دلار واریز میکنم ولی بیشتر در حسابم ندارم، نادر که به هوش آمده بود به آنها گفت من آدرس و کلید
خانه مان در لس آنجلس میدهم بروید طبق نشانی ها که میدهم هزاران دلار جواهر و پول نقد بر دارید ولی ما را رها کنید.
آنها انگار حرفهای نادر را نمی شنیدند، فردا صبح که با وجود درد شدید، از جا پریدیم، خبری از مهتاب نبود. پرسیدیم دخترمان کجاست؟ گفتند گروگان ماست. هر وقت پول کافی بدستمان رسید آزادش می کنیم، گفتیم از کجا بدانیم دخترمان زنده است؟ به او تجاوز نشده؟ زخمی نیست؟ گفتند دختر شما تا دو سه ساعت دیگر در پاناماست، آنجا میماند تا ما آنچه می خواهیم تهیه شود، نادر پرسید شما چه میخواهید؟ یکی از آنها گفت حداقل 200 هزار دلار! سرکرده شان گفت شما آزاد هستید برگردید آمریکا، این مبلغ را آماده کنید و به حسابی که ما می گوئیم واریز کنید. اگر هم به پلیس خبر بدهید، دخترتان همین جا می میرد! من فقط یک شانس داشتم؛ آنهم پیدا کردن یک گواهینامه رانندگی و دو سه بیزینس کارت بود.
من همچنان اشک می ریختم و نادر مشت به دیوار می کوبید و فحش می داد. بعد هم چشم های ما را بسته، با یک وانت ما را نزدیک مرز پیاده کردند و رفتند و البته همه مدارک و مبلغی پول نقد هم به ما دادند. نه من و نه نادر قصد بازگشت نداشتیم، من به او گفتم بیزینس کارتها به شخصی در پاناما تعلق دارد، باید هر دو به پاناما برویم، نادرمی گفت خطرناک است. من می گفتم هر خطری را بخاطر مهتاب به جان می خرم، من آماده مرگ برای دخترم هستم، من هنوز در لباس زیر خود مبلغ قابل توجهی پول پنهان داشتم و بلافاصله بدنبال سفر به پاناما رفتیم.
دو روز بعد ما در شهر پاناما بودیم و در آنجا از طریق وسترن یونیون برادرم مبلغی حواله کرد و خیال ما را تا حدی راحت کرد، بعد از 4 ساعت آدرسی را که به یک خیاطی تعلق داشت پیدا کردیم، غروب بود که به آن آدرس رسیدیم، با تجربه حادثه مکزیک شب را در یک متل کوچک اطراف گذراندیم و فردا صبح به آن محل رفتیم. خیاطی زنانه بود. سراغ صاحبش را گرفتیم، یکی از کارمندان گفت ساعت 4 بر می گردد. ما تا ساعت 4 در اطراف سرگردان بودیم، ولی فرصتی بود که بیزینس کارت دیگر را زیر ورو کردیم، زیرش یک ایمیل و فیس بوک بود روی فیس بوک و آن اسم را دنبال کردیم در یک لحظه من از ترس از جا پریدم، فیس بوک به سرکرده آن گروه تعلق داشت، که خود را فروشنده دارو معرفی کرده بود.
به سراغ صاحب خیاطی که اسمش رزیتا بود رفتیم، از پشت پنجره او را دیدیم، زن بلند قامت و قوی هیکلی بود. درحالیکه هر دو قلب مان به شدت میزد، به درون رفتیم ومن به رزیتا سلام کردم، گفتم شما همه نوع لباس می دوزید؟ خنده ای کرد و گفت حرف دلت را بزن، این مزخرفات چه میگویی؟ بدون مطالعه و بدون تامل گفتم شما ادواردو را می شناسید؟ گفت پسرم است. شما چه کاری با ادواردو دارید؟ من دیگر طاقتم تمام شد و زدم زیر گریه و هرچه بر من و نادر و دخترم گذشته بود، برای رزیتا گفتم. انتظار داشتم او هم مشتی به صورت من بکوبد و بگوید از همین راهی که آمدید برگردید، ولی او دستمالی به دستم داد و گفت برو روی صندلی بنشین ببینم ماجرا چیست؟ دریک لحظه احساس آرامش کردم، روی صورت نادر هم لبخندی نشسته بود. یکی از کارمندان جلوی من و نادر کیک و قهوه گذاشت و رزیتا گفت یکبار دیگر در جمع برایم توضیح بده و من دوباره از ابتدا تا آخر ماجرا را گفتم و اضافه کردم ما هیچ چیزی نمی خواهیم حتی پولمان را نمی خواهیم، فقط میخواهیم دخترمان را به ما سالم برگردانند.
رزیتا به زبان خودش، انگار با پسرش حرف میزد، فریاد می کشید، مشت به میز میکوبید و حدود یک ساعت ونیم بعد سر و کله اش پیدا شد، من و نادر با حیرت او را نگاه می کردیم. او با حیرت ما را می پائید که چگونه از محل کار مادرش سر درآوردیم. وقتی روبروی مادرش ایستاد، رزیتا با همه قدرت به صورتش سیلی و حتی مشت کوبید و با همه نیرو برسرش فریاد میزد. ادواردو از کیف اش مبلغی در آورد و به سوی ما پرتاب کرد و مادرش دوباره به او حمله کرد و خواست پولها را جمع کند و روی میز بگذارد، بعد هم ادواردو تلفنی با کسی حرف زد و نیم ساعت بعد در نهایت حیرت، مهتاب روبروی ما ایستاده بود، من و نادر فقط اشک می ریختیم ومهتاب همچنان می لرزید به شدت ترسیده بود، هنوزباورش نمی شد با ما روبرو شده است.
رزیتا یک مردی را صدا زد و به او گفت ما را تا مرز مکزیک در پارکینگی که اتومبیل ما آنجاست برساند و ما خبر رسیدن مان را به او بدهیم. در همان لحظه هم کیف و جیب های ادواردو را خالی کرده ودر یک پاکت جای داده و به دست ما داد و گفت حتما با من تماس بگیرید من شرمنده شما هستم بخاطر چنین پسری!
توی اتومبیل هر سه بهم چسبیده بودیم ومن از پشت شیشه اتومبیل برای رزیتا بوسه می فرستادم و دعایش می کردم.

1464-88