برخلاف فصول دیگر ـ پاییز بدون سر و صدا به باغ منزل ما میامد، در همچین روزهایی بود که وقتی به باغ میرفتم ـ از دست طبیعت و حکمت خداوند ـ سخت در فکر فرو میرفتم، آنچنان که با دیدن آن همه رنگ در یک جا بسیار خوشحال شده و به اطراف میدویدم و اینجور در کودکی خود شاد بودم.
در آن باغ، در آن دنیای رنگها ـ صدای خِش خِش برگهای خشک، صدای کلاغهای نا نَجیب و بوی سرما به همراه بوی کاه گِلهای قدیمی ـ آنچنان مرا در گرفته و مشغولم می کرد که به هنگام ریزش باران پاییزی ـ همچنان سُجده بر قبله ی طبیعت کرده و ناگه صدای عزيز جانَم می آمد که فریاد زَنان مرا به داخل فرا خوانده و گوشزَد میکرد که پسر جان، عزیز دلم ـ آغاز مِهر است و سرآغاز درس است و وقت مدرسه، من با صورتی براَفروخته از پایان بازی امّا شاد از آمدنِ پاییز به داخلِ باغ منزل رفته و آرام با دستم شاخههای اَطلَسی و گُلهای تاج خروسی را لمس کرده و اشعارِ کودکانه ی میخواندم.
اول مهر که می رسید، دلم مثل فاختههای وحشی شمیران ـ تُند تُند میزد، نه اینکه شاد از بازگُشایی مدرسه و سپس کلاس باشم، خیر، از جزئیات آن لذت میبردم، از دفترهای نو، انواع قلم و خودنویس و مدادهای رنگی آلمانی، کیف قهوه ای چرم و يقه هاى سفيد رنگ، موهای مدل چهار و آماده و گوش به زنگ.
پاییز آن سال، بعد از چند هفته بیماری، با دعا و نذرِ اَهالیِ منزل و لطفِ و کرَم خداوند ـ با آن همه جَلالت، بالاخره حالم بهتر شده و نظر مرحوم دکتر این بود که بهتر است کم کم به فعالّیت طُفولانه پرداخته ـ بلکه بیشتر عَرق کرده تا مبادا میکرب همچنان در اندرون بدنم بماند، عزيز جانم(مادربزرگم) که بسیار خوش از این واقعه بود ـ مهمانی داد و بسیار هدیه و چشم روشنی دادند، در بین این هدایا ـ چشمم به ساز قانون اى خورد که متعلق به يكى از بستگانم بود، ایشان خودشان قانون نمی زده و آن را به رسمِ هدیه دریافت کرده بوده و از خوش حادثه به من رسيده بود
یادگیری نَغمههای فرنگی بسیار سخت و طاقت فرسا بوده و دلیلش بر این بود که در آغاز ساز قانون را دوست داشتم نغمه هاى ايرانى بنوازم ـ برایم دشوار بود که در آن سنّ به هر دو مسلّط شده اما در طی سالهای بعد به این سازِ زیبا دل بستم و کم کم عاشقِ آن شدم.
این عشق ـ این عشق اَبدی ـ با خارج شدن ما از مملکت ـ از من به دور نرفته و به خصوص هشت سالى در کشور امارات بیشتر در قانون نوازی کار کرده و همراه بزرگان موسيقى عرب كه به دعوت شيوخ به دبى ميامدند در راديو و تلويزيون اين كشور كوچك همكارى ميكردم و از انان بسيار اموختم هنوز البته دانش آموزی بیش ـ در این مَقوله نیستم.
و آن شاعر چه خوب گوشزد کرد که به خدا پاییز تنها بهاریست که عاشق شده و رنگ زردش از عشق نَهفته ـ به آن دوران که عشق از هوس به دور بود و اینک معشوقه او را فراموش کرده و ایشان اینچنن روز و شب را باخته و دیگر غم پِی در پی و انبوهی از ماتم و من گرفتار در یک قفسی سیمین امّا غمگین ـ به پشت سازم، آرام آرام آن چنان که فرا گرفتم ـ من ـ من مینوازم.
تو ـ تو عزیزم باید تک تک نغمههای ترانه پاییزی را در چشمانم جستجو کنی، تو ـ تو ای مهربانم، باید آن گمشده من ـ آن تصویر پاییزی مرا اینک پیدا کنی، تو ـ ای ساز خوب من، همنشین روزهای تنهائی من.
و من در آن فاصلههای بین گذشته و حال، چه غریبانه غَرق میشوم ـ من به فردا تعّلق دارم اما تکّه تکّه احساساتم در گذشته و حال پراکنده شده و چه سخت آن را دوباره با هم یکی کنم، انگشت هایم با بغضی شکننده ی درونم ـ به نتهاى قانون.. خُورده و نا خودآگاه ـ غم آلود مینوازم، من نوازیدَن را این چنین ـ این جور پاییزی فرا گرفته ام.
دلم به شِکوه افتاده است، دل تنگم به نالِه ـ این دنیا را سالهاست که باخته، من انگاری دارم خواب میبینم، انگاری هنوز در آن زمانِ شادی کودکانه بسر برده و در خوابِ نیم روزی ـ این چنین رویا می بینم.
اما من این احلام ـ این لذت زودگذر را نمیخواهم، من این همه حکایتهای رنگین اما بی نتیجه ـ نمی خواهم، من پاییز را بی گذشته نخواسته و بی حال ـ هیچ وقت نمیخواهم، هر قدر که سرگردان باشم، دور از تو ـ این و آن باشم، در عذابی اَلیم باشم، من پاییز را بی تو نمیخواهم.
من خائن به وطنم، من خائن به میهنم،
اگر وطن مُردن از گرسنگی در کنار خیابانهاست،
اگر وطن مکیدن خون سرخ مردم در بازداشتگاه های شماست،
اگر وطن چنگال اربابانتان است،
اگر وطن حکومت باطوم و چماق است،
اگر وطن نجات نیافتن از جهل گندیدهتان است من خائن به وطنم!
• هنوز قانون مینوازم، شاید غمگین تر، شاید با بغضی شکسته تر اما همچنان آن را پاییزی مینوازم.
ادامه دارد