خانواده همسرم فرزندم را از من گرفتند


سنگ صبور عزیز
ماجرای فیلم ” بدون دخترم هرگز ” امروز به نوعی برای من بعنوان یک زن ایرانی در آمریکا، پیش آمده است، باور کنید در مرحله جنون آمیز تصمیم دارم، دختر 7 ساله ام را از منزل مادربزرگش دزدیده و با خود به ایران ببرم!




در سال 2013 به آمریکا آمدم و بعنوان آرایشگر در یک سالن آمریکایی بکار پرداختم و در ضمن، تحصیل را نیز، ابتدا در کالج و سپس در دانشگاه ادامه دادم. دلم میخواست رشته روانشناسی را دنبال کنم ولی به دلایلی وارد رشته مدیریت شدم.
در دانشگاه با یک استادیار آمریکایی آشنا شدم، مردی به ظاهرسرد و گرم چشیده و اهل خانواده بود. او بعد از حدود یک سال از من خواستگاری کرد و حتی یکبار، با کمک یک دوست ایرانی، تلفنی با پدر و مادرم حرف زد و چنان، این مکالمه تلفنی بر آنها تأثیر مثبت گذاشت که پدر و مادرم، از همان راه دور موافقت خود را اعلام کردند و مرا نیز، به چنین وصلتی تشویق نمودند.
در آستانه سال نو مسیحی، من و ادوارد با یکدیگر ازدواج کردیم. در همین زمان من نیز فارغ التحصیل شده و به کار روی آوردم. با کمک شوهرم خانه قشنگی خریدیم و زندگی دلخواه خود را به مرور بنا نمودیم.
درست سه ماه بعد از ورود مادرم به آمریکا، دخترم به دنیا آمد. دختری دورگه و بسیار زیبا که با اصرار شوهرم، نامش را ثریا گذاشتیم. ادوارد میگفت من همیشه عاشق این اسم بوده ام و فکر میکنم این نام به دلیل ریشه فارسی و عربی اش برای دخترمان مناسب باشد.
مادرم برای پرورش و تعلیم ثریا، از همه جان و نیروی خود مایه گذاشت و روزی که راهی ایران بود، دختر 2 ساله ام، به فارسی و انگلیسی حرف میزد و همه آداب و رسوم ایرانی را، در حد سن و سال خود میدانست. حجب و حیا، احترام و نشست و برخاست و سلام و علیک و تعارفات زیبای او، خانواده شوهرم را از شوق دیوانه کرده بود. آنها، ثریا را با خود، به میان آمریکاییان می بردند تا دخترم نمایشی از این آداب و رسوم را جلوی آنها اجرا کند و آنها حیرت زده لب به دندان می گرفتند و گاه این نوع تربیت را، ستایش نیز می کردند. من برای اینکه رابطه ثریا با زبان و آداب و رسوم ایرانی قطع نشود او را به یک پرستار ایرانی سپردم و در ضمن، خود و شوهرم نیز از هیچ کوششی برای تربیت و تعلیم او دریغ نمیکردیم. خصوصا ً که ادوارد اصرار داشت ما فقط به همین یک فرزند اکتفا کنیم.
بدنبال تصادفی که برای من پیش آمد و همچنین سفر مادربزرگ ادوارد از ایالتی دیگر به شهر ما، من بیشتر وقتم در خانه می گذشت، بنابراین، خودبخود، همه اوقاتم را با ثریا می گذراندم. از طرفی، مادربزرگ ادوارد سعی می کرد به نوعی دخترم را تحت تأثیر خود قرار دهد و اصرار عجیبی داشت که این دختر صد درصد آمریکایی بزرگ شود. او می گفت چه بخواهیم و چه نخواهیم او از نسل جدید است که نمیتواند با تعلیم و تربیت ما رشد کند. او را باید به مسائل روز سپرد و از افکار قرون وسطی و تعلیم و تربیت عقب افتاده دورنگه داشت! وقتی پرسیدم منظورش از قرون وسطی چیست؟ گفت منظورم همان روش خاورمیانه ای است. بعد که کارمان به بحث کشید، یک شب گفت، من نمی خواهم نوه ام تروریست باربیاید!
ماجرا را، با شوهرم ادوارد در میان گذاشتم. شوهرم مردی بسیار روشنفکر و آگاه بود. او عاشق ایرانیان بود و دوستان خوبی در میان آنها داشت. میگفت شما ملت جسور و مبارز و در عین حال عاطفی و احساساتی هستید، اگر صدبار دیگر بدنیا بیایم و به مرحله ازدواج برسم باز هم با زن ایرانی وصلت خواهم کرد و با همین عقاید، با مادربزرگ خود به بحث و جدل پرداخت و کار بجایی کشید، که مادربزرگ، به حالت قهر خانه مارا ترک کرد.
تأثیر قهر مادربزرگ بر روی پدر و مادر و فامیل ادوارد، بحدی بود که رفتار آنها نیز با من دچار خدشه شد و دیگر رفت و آمد صمیمانه ای بین ما برقرار نشد ولی من دلم به ادوارد همسرم خوش بود و با وجود او، طوفان ها و فراز و نشیب های سخت را پشت سر می گذاشتم. در حالیکه آماده میشدم تا مجددا ً کارم را شروع کنم، شوهرم، در حادثه ای در داون تاون لوس آنجلس، بدون اینکه نقشی داشته باشد، گلوله خورد و روانه بیمارستان شد.
روزهای سخت و غمباری را پشت سر می گذاشتم. حدود دو ماه شوهرم در حال اغما بود و عاقبت، در کمال ناباوری، از دست رفت. این ضربه برای من خیلی سنگین و کاری بود، بطوریکه، به سختی بیمار شدم و دیگر نتوانستم به کارم ادامه دهم. در این میان، اگر یک روانشناس دلسوز نبود، به کلی از پا در می آمدم.
بعد از بهبودی نسبی، جنگ تازه ای در فامیل آغاز شد. مادربزرگ و فامیل ادوارد میخواستند به طریقی ثریا را از دست من درآورند. ابتدا مسئله ناراحتی روانی ناشی از مرگ ادوارد را بهانه قرار دادند و عاقبت یکروز که مرا شدیدا ً عصبی کرده و به مرز جنون رسانده بودند، بدون اراده ثریا را که جیغ زنان در اطاق می دوید به باد کتک گرفتم و دخترم که، تا به آن روز، چنین رفتاری از من ندیده بود، با وحشت از دستم گریخته و در حال گذر از آستانه در، به زمین افتاد و دندانش در لبهایش فرو رفت.
قبل از آنکه من بخود بیایم، پلیس و آمبولانس جلوی در بودند، و آنها مرا با خود بردند. وقتی آنروز را بخاطر می آورم می خواهم بمیرم. همه همسایه ها به تماشا ایستاده بودند و مادربزرگ ادوارد، برایشان توضیح می داد که این زن، قصد کشتن فرزندش را داشته و ما ناچارا ً پلیس را خبر کردیم.
بیاد شوهرم ادوارد افتادم، مردی مهربان و دلسوز و آگاه که همیشه یاور من بود، اگر او زنده بود، آنروز، چون شیر در برابر همه می ایستاد و اجازه نمی داد اینگونه برایم دردسر بسازند.
بدنبال این حادثه، دخترم را، از من گرفتند و به مادربزرگش سپردند. بعد هم با دخالت وکیل و دادگاه، کاملا ً مرا از نزدیک شدن به ثریا منع نمودند.
باور کنید دوبار، دست به خودکشی زدم، یکبار، خود را به آتش کشیدم ومتأسفانه هر بار، نجات یافتم و هر حادثه ای نیز، متعاقبا ً، پرونده من را خرابتر کرد و فاصله من را، از ثریا بیشتر و عمیق تر نمود.
دیشب، بعد از 6 ماه دوری از دخترم، از بیرون پنجره مادربزرگش، او را ساعتی تماشا کردم. دخترم غمگین و افسرده بود. همه وجودم بسویش پرواز میکرد، میخواستم همه دیوارها را بشکنم، بدرون بروم، دخترم را بردارم و فرار کنم. . . مدتی است نقشه عجیبی کشیده ام، میخواهم ثریا را از خانه مادربزرگش بدزدم و با خود از آمریکا خارج کنم و برای هر دردسری هم آمادگی دارم… آیا این حق من نیست؟ حق مادری که عاشقانه دخترش را دوست دارد؟…
شراره. و – کالیفرنیا


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو شراره از لوس آنجلس پاسخ میدهد.

بنظر می رسد که در مدت دهسالی که در آمریکا زندگی کرده اید، آنچه بدست آورده اید قابل توجه است. تسلط بر شغل و ازدواج عاشقانه و رساندن دانش آموختگی در حد مدیریت و در پایان داشتن فرزند همه از عواملی بودند که می توانستند در کنار “ادوارد” یک زندگی آرام و در عین حال “بدون دردسر” برای شما فراهم کنند. حادثه تصادفی که ادوارد بدون آنکه نقشی در آن داشته باشد سبب شد که پشتیبان اصلی خود را در یک خانواده غیر ایرانی از دست بدهید. پس از فوت ادوارد این تفاوت ها روز بروز خود را بیشتر به نمایش گذاشت تا جائیکه خشم و عصبانیت را به حدی تجربه کردید که نزدیک بود به دختر خود آسیب برسانید و پلیس به محل زندگی شما فراخوانده شد و بقیه ماجرا که سبب شد حق ملاقات با فرزند را نداشته باشید.
اینها یک سوی قضیه است. ولی بخش مهم این دشواری را از اینجا میتوان ردیابی کرد که چرا بانوئی با داشتن فرزند پس از مرگ همسر تبدیل به فرد دیگری میشود، و پرسش این سئوال میتواند پاسخی را فراهم کند که شاید بتواند مورد توجه دادگاه به سود شما قرار بگیرد. یکم آنکه ممکن است افسردگی پنهان در شما بوده است ولی نوع رفتار ادوارد و شکیبایی او در رفتار سبب شده باشد که شما توانایی کنترل بر اعصاب خود داشته باشید. مرگ ادوارد افسردگی پنهان را در شما آشکار ساخت به گونه ای که نتوانستید حتی با فرزند خود مدارا کنید. اگر همچنان با روانشناس در تماس هستید او بهبودی نسبی شما را میتواند طبق گزارش به وکیل شما بدهد؛ ارزیابی روانی شما همانقدر که روشن کننده رفتار طبیعی با فرزند باشد میتواند اجازه دیدار را برای شما فراهم سازد. شما هم مثل میلیونها فرد دیگر از افسردگی رنج می برید و درمان قطعی میتواند در دادگاه مورد توجه قرار بگیرد تا آنچه راکه “بهترین برای پرورش فرزنداست؟ مورد توجه قاضی قرار گیرد.

.