1464-87

نوشین از: سن دیاگو

 با شما بر می گردم به 40 سال پیش، که بدنبال حوادثی در خانواده، با مادرم راهی ترکیه شدیم. راستش بعد از مرگ پدرم، که مردی قدرتمند و با نفوذ بود، همسرم شاهرخ ناگهان عوض شد، جلوی چشم من یک زن صیغه ای گرفت، وقتی اعتراض کردم، فریاد زد دیگر عصر زنان درایران به آخر رسیده، شما برای مردها حالت کنیز را دارید. همین که خورد و خوراک تان مرتب است، همین که زیر یک سقف زندگی می کنید، خدا را شکر کنید.
آنروزها احساس کردم، با نبودن پدر و داشتن یک برادر بی خاصیت و یک مادر پیر و بیمار، کاری از دستم بر نمی آید، تنها دلم به پسرم کامی خوش بود، که غیرت پدر بزرگش را داشت، ولی متاسفانه هنوز بچه بود. خیلی بی سرو صدا، مادرم خانه قدیمی مان را فروخت و بخشی را به برادرم داد تا بقول خودش راهی پاریس شود و یک زن موطلایی بگیرد، بقیه اش را من درجایی پنهان کردم و از همان روزها با حسادت شدید و غر زدن بی پایان و ادای بیمار همیشه نالان را در آوردن، کاری کردم که یکروز شاهرخ گفت طلاقت می دهم. من طاقت زن غرغرو را ندارم، گفتم یعنی من و پسرم را رها می کنی؟ گفت اون آپارتمان خیابان شهباز را به نام تو می کنم، با مبلغی هم پول نقد، خودم را خلاص می کنم. شاهرخ خبر نداشت من ته دلم خوشحالم، مدتهاست در انتظار این آزادی هستم. 6 ماه بعد همه اندوخته های خود و مادر را به خواهر بزرگم سپردم و گفتم هر وقت لازم بود برایم حواله کن، بعد دست مادر و پسرم را گرفته و به ترکیه رفتیم، تا سرنوشت تازه مان را آغاز کنیم.
خواهرم بخش مهمی از دستمایه ما را فرستاد، حدود 6 ماه در ترکیه ماندیم، روزگارمان خوب بود، مادرم جان تازه گرفته بود، دیگر غصه نمی خورد، کامی پسرم بالا و پائین می پرید و دوستان تازه پیدا کرده بود. همان روزها من با جمشید آشنا شدم، می گفت یک ازدواج نا فرجام با یک زن شیطان صفت در آمریکا داشته، برای دیدار فامیل آمده و بدنبال عشق واقعی می گردد. آنقدر در گوش من خواند که به او دل بستم و همه اسرار زندگیم را برایش گفتم، گفت باید هرچه زودتر پولهایت را به آمریکا حواله کنی، مقصد من و تو آمریکاست، سرزمین امن و خوش آتیه، گفتم به چه کسی حواله کنم، گفت وقتی ازدواج کردیم و خیالت راحت شد به حساب بانکی من واریز می کنیم، وگرنه نمی توانیم پولها را در کیف و چمدان از فرودگاه ها رد کنیم. از همین جا من اسم تو را هم درحساب بانکی ام می گذارم تا اگر روزی بلایی سرم آمد، تو صاحب اش باشی. بغل اش کردم و گفتم خدا نکند. من تازه یک مرد خوب پیدا کردم، دو سه روز بعد ما با هم ازدواج کردیم، مادرم زیاد راضی نبود، ولی صدایش در نیامد. 20 روز بعد جمشید به آمریکا برگشت تا مقدمات سفر ما را فراهم کند، سه ماه طول کشید تا یکروز جمشید گفت برای تو و کامی همه چیز آماده است، ولی برای مادرت هیچ کاری از دست من بر نمی آید، گفتم من چطور مادرم را رها کنم؟ گفت مادرت را بفرست ایران، وقتی گرین کارت گرفتی، ترتیب سفرش را میدهی. با مادرم حرف زدم، شدیداً جا خورد، از همان شب دوباره مریض شد و شبها تا صبح ناله می کرد، با خودم گفتم مادرم عمرش را کرده، بهتر است برود ایران، همانجا کنار فامیل بمیرد، من نمی توانم عمری تحمل ناله هایش را بکنم.
20 روز بعد من مادر گریان و دل شکسته ام را روانه ایران کردم، تا آخرین لحظه به من چسبیده بود و می گفت تو تنها تکیه گاه من بودی، با رفتن تو عمرم کوتاه است. گفتم قول میدهم ترتیب سفرت را بدهم، بعد هم روی برگرداندم تا اشکهایش را نبینم. هفته بعد من و کامی راهی شدیم و دو سه ماه بعد فراموشم شد که با مادرم چه کردم.
زندگی در سن دیاگو، یک زندگی تازه و سرگرم کننده و تا حدی هیجان انگیز بود، کامی مثل پرنده به هر سویی می پرید، از دیدن خوشحالی او، خوشحال بودم، تا یکروز دو دختر نوجوان در خانه ما را زدند و جمشید اعتراف کرد اینها دختران من هستند بدلیل ازدواج مجدد مادرشان، باید از آنها سرپرستی کنم. کم کم دروغ ها، پنهان کاری های دیگر جمشید هم رو شد، فهمیدم دهها هزار دلار از پس اندازمان را در قمار باخته، گفت به قمار اعتیاد دارد، او را نزد پزشک بردم، ولی دست بردار نبود و یکروز به خود آمدم همه آن پس انداز که رویای آینده ام بود بر باد رفته بود، ناچار من هم کاری را شروع کردم و شب و روز مراقب بودم جمشید بدهکاری به بار نیاورد. متاسفانه تلاشم بی فایده بود، هر شب به بهانه دیدار دوستان خود، در کازینوها ولو بود وهمه طلاها و جواهرات مرا هم فروخت، از آشنا و غریبه قرض کرد و سرانجام آن یک گروه طلبکار بود که هر روز و شب به ما زنگ می زدند و آخرین کارش قرض از یک کمپانی روسی بود، که وقتی به موقع ماهانه اش را نپرداخت هر دو دستش را شکستند و علیل روانه خانه اش کردند.
کامی بزرگتر شده و یکروز چمدان بست و رفت، گفت تحمل چنین پدرخوانده ای را ندارد، بعد هم خبر آمد در نیویورک کاری خوب پیدا کرده و ازدواج کرده است. روزی که خسته از سر کار بازگشت و دیدم جمشید دو قالیچه سوقات خاله ام را فروخته، بلافاصله اثاث مختصرم را برداشته و به خانه دوستم پناه بردم و دو هفته بعد تقاضای طلاق کردم، گرچه برای جمشید مهم نبود، چون آنقدر روی آپارتمان قرض گرفته و همه اثاثیه اش را فروخته بود، که از آپارتمان قشنگی که روزگاری خانه امید من بود، پوست و استخوانی بیش نمانده بود. دو شیفت کار می کردم تا روی پای بایستم، هیچ یار و یاور دلسوزی نداشتم، در آن روزهای تاریک وقتی خبر رفتن مادرم را هم شنیدم، روزهایم تاریک تر شد. درست مثل یک ربات شده بودم، دیگر هیچ حس و حالی نداشتم، نمی فهمیدم چه می خورم، چه ساعتی می خوابم، همه بدنم درد می کرد، یاد مادرم می افتادم، خنده ام می گرفت، این چنین سریع به سرنوشت مادرم دچار شده بودم.
بعد از 4 سال ونیم، یکروز کامی زنگ زد و گفت شنیدم از آن هیولا طلاق گرفتی؟ گفتم رها شدم گفت چه می کنی؟ گفتم هنوز در یک فروشگاه کار می کنم، گفت بلیط می فرستم پاشو بیا نیویورک، حداقل نوه هایت را ببین. از شنیدن این خبرها، گریه ام گرفت و 10 روز بعد با همان چمدان های رنگ و رو رفته قدیمی، راهی نیویورک شدم، در فرودگاه کامی وهمسرش مروارید که اهل افغانستان بود، دو نوه 4 و 7 ساله ام به استقبال آمده بودند، از شوق دستهایم می لرزید. بغل شان کردم، باورم نمی شد روزی نوه هایم را ببینم.
از فردا دوباره جان گرفتم، عروسم زن بسیار مهربان و فداکاری بود که مادرش را در جریان جنگ در زادگاهش ازدست داده بود، می کوشید نهایت مهربانی را به من بکند. کامی در کارش موفق بود و همین ها خوشحالم می کرد، تا یکروز غروب، قاصدی از ایران آمد، داماد عمویم بود، یک چک به دستم داد، گفت مادرت قبل از رفتن، آخرین دستمایه ای که نزد خواهرت بود و پول فروش همه جواهرات و قالی ها، قالیچه ها و آنتیک هایش را به من حواله کرد که به دست تو برسانم، می گفت به شوهرش اطمینان ندارم می ترسم دخترم را در نیمه راه رها کند. دخترم از شوهر اولش به حد کافی ظلم و ستم دیده است! اصلا باورم نمی شد مادری را که در نهایت درد، دل شکستن، اندوه و بی تفاوتی من به خانه برگردانده بودم، هنوز در اندیشه یاری بمن بوده است.
همه آن چک را با اصرار به حساب نوه هایم واریز کردم و با خود گفتم شاید این تنها قدم درست من در زندگی بود، و همان شب وقتی با همان دردهای همیشگی در رختخوابم دراز کشیده و می کوشیدم صدای ناله ام را هیچکس نشنود، نوه 7 ساله ام کنارم دراز کشید و گفت مادر بزرگ چرا اشکهایت سرازیر است؟ گفتم اشک شوق است، گفت دردی نداری؟ گفتم نه زیاد، خودش را به من چسباند و گفت نگران نباش من اینجا هستم، من مراقبت هستم، سرش را بوسیدم و با خود گفتم: انگار هنوز امید در زندگی من سو سو میزند.
.

 

1464-88

 

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است