بهنام دست بردار نبود!!

سنگ صبور عزیز



روزی که عمویم مرا به استخدام آن مؤسسه ایرانی در نیویورک فرستاد، در برخورد اول با بهنام، احساس کردم به طرز عجیبی مرا میپاید و با وجودیکه، امتیازات کاری او را نداشتم، مرا استخدام نمود. ابتدا در یک بخش ساده به کار پرداختم و بعد هم به اطاق کنارش انتقال یافته و تقریبا ً روزی چندبار، ناچار به مراجعه به اطاقش بودم و همین امر، سبب بحث و گفتگو می شد. او با کنجکاوی زیاد، در مورد زندگی من می پرسید، اشتباه بزرگ من نیز این بود که گفتم طلاق گرفته و فرزندی هم ندارم.
از آن روز به بعد، رفتار بهنام تغییر کرد، مدام برایم پیامهایی، همراه با استیکرهای زیبا و قلب می فرستاد، لابلای پرونده ها، شاخه ای گل رز قرار می داد و اینگونه پیام خود را، به من می رساند. ولی من خودم را به نادانی و سادگی می زدم و وانمود می کردم متوجه منظور او نشده ام. در این میان، همسرش که روزی 5 بار به شرکت تلفن می زد، مورد بی مهری او قرار می گرفت. بهنام، به بهانه جلسات مهم و خروج از دفتر، تلفن های او را بی جواب می گذاشت و می کوشید نشان دهد علاقه ای به او ندارد.
کم کم متوجه شدم اصولا ً رابطه او با همسرش صمیمانه نیست، بچه هایش نیز اوضاع روحی خوبی ندارند و یکشب که بچه ها اصرار داشتند بهنام درمراسم تولد مادرشان شرکت کند، او طفره میرفت، من دلم سوخت و با اصرار از او خواستم به خانه برود و دل بچه ها را شاد کند. او نگاهی به من کرد و گفت بخاطر تو می روم!
دوباره تولد یکی از بچه ها رسید، باز من بودم که اصرار نمودم با خرید هدیه، به موقع به خانه برود و حتی بچه ها را برای شام، به بیرون دعوت کند و بهنام می گفت بخاطر تو هر کاری لازم باشد، انجام می دهم.
از اینکه می دیدم نقشی در پیوند این خانواده و محبت پدر، به دیگر اعضای آن دارم، خوشحال بودم ولی بمرور، خود را در بن بست دیدم، چون بهنام اعتراف نمود که عاشق من شده، از مدتها پیش در فکر جدا شدن از همسرش بوده و حالا قصد دارد به سرعت مراحل طلاق را انجام داده و بعد در مورد ازدواج با من تصمیم بگیرد! به او فهماندم من قصد وصلت با کسی را ندارم، در ضمن، اگر فشاری از جانب او بیاید، ناچار به ترک کارم خواهم شد! گفت اگر همسرم را طلاق ندهم، به بچه ها بیشتر برسم، با او خواهم ماند؟ در صورت پیش آمدن موقعیت با او به شام خواهم رفت یا نه؟ ناچار گفتم اگر اوضاع خانواده روبراه باشد، اگر همه خوشحال باشند من در اینجا می مانم و در صورت پیش آمدن موقعیت مناسب، به شام هم می رویم.
بدنبال این حرف، بهنام از هر اقدامی که خانواده اش را شاد کند، کوتاهی نمی کرد، من صدای شادی و خنده اعضای خانواده را مرتب از پشت تلفن می شنیدم و حتی دو سه بار، همسرش به من گفت از روزی که شما به این دفتر آمده اید، بهنام سربراه و مهربان و پراز انرژی و شادی و امید شده است!
من که حرفی برای گفتن نداشتم تشکر نموده و اضافه کردم امیدوارم همیشه چنین باشد و من هم دورادور، لذت ببرم. بهنام حلقه محاصره را روز بروز، تنگ تر می کرد، کم کم ماهی یکبار، به هفته ای یکبار شام خوردن رسید، من لب به اعتراض گشودم او گفت سعادت و آرامش خانه ما در دست توست! اگر مرا بیازاری، همه را می آزارم! من با شنیدن این حرف به خشم آمدم و گفتم تا آخر ماه کارم را ترک می کنم و برایم مهم نیست که چه به روز خانواده ات می آید!
ناگهان از فردای آن روز طوفانی به پا شد، همسر بهنام زنگ زد و از من کمک خواست، اینکه با بهنام حرف بزنم و او را از تصمیم طلاق، در شرایطی که بچه ها در مراحل سنی حساسی هستند، باز دارم. من ظاهرا ً قول دادم ولی دراصل کاری نکردم. دو روز بعد، همسر بهنام زنگ زد و گفت دختر 15 ساله اش، دست به خودکشی زده و در بیمارستان است! من سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم، دخترک بیچاره درحال اغماء بود، تا هنگام بهوش آمدنش، آنجا ماندم، بعد دخترک با گریه از من خواست پدرش را، از طلاق و از سختگیری ها و درگیری های خانوادگی بازدارم، می گفت پدرم برای شما، احترام خاصی قائل است!
همان شب بهنام به بیمارستان آمد و صریحا ً بمن گفت با من بمان، به عشقم جواب بده تا من صلح و دوستی و آرامش را به خانواده ام بازگردانم! من گریان به خانه آمدم و نیمه شب به او گفتم حاضرم هر کاری بکنم تا او دست از آزار خانواده اش بردارد! او نیز چنین کرد، دوباره آن خنده ها و شادیها آغاز شد، دوباره همه چیز روبراه شد و همه سپاسها و دعاها نثار من شد.
اینک دو سال است در دست بهنام اسیرم، به او علاقمند شده ام، ولی می ترسم، از آینده می ترسم از اینکه نغمه ای تازه ساز کند، اینکه با فشار به احساسات انسان دوستانه من، مرا چون عروسکی در اختیار داشته باشد و به دروغ در کنار خانواده اش بماند!
می ترسم از او جدا شوم و دوباره آن شورش ها شروع شود، دوباره زندگی خانواده اش از هم بپاشد. باور کنید در یک بن بست بزرگی گیر کرده ام! احساس می کنم در آینده عاملی برای ویرانی بیشتر این خانواده خواهم شد! بگویید چکنم؟!
سمیرا- ن- نیویورک


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو سمیرا.ن از نیویورک پاسخ میدهد

ظاهرا بنظر می رسد که با حادثه کم نظیری روبرو شده اید ولی واقعیت این است که شما، خود این حوادث را بوجود آورده اید! رابطه از آنجا آغاز نشد که شما به بهنام گفتید که از همسر خود جدا شده اید. رابطه از زمانی آغاز شد که میگوئید دلتان بحال او و بچه هایش سوخت اصولا یک کارمند اداره دلش برای دوستان نزدیک ممکن است بقول شما (بسوزد) ولی می دانستید که از روز نخست او به شما مثل سایرین نگاه نکرد. بنابر این تفاوت نگاه حالات تازه ای را در شما که مدتهاست از شوهر جدا شده اید بوجود آورد؛ در کار بهنام و زندگی او کنجکاو شدید، دومین مسئله این است که این کنجکاوی و در واقع دخالت سبب شد که خانواده برای جلوگیری از فروپاشی دست به دامن شما بشود! چون همسر بهنام کاملا از توانایی شما در ایجاد تغییر درهمسرش آگاهی پیدا کرده بود؛ همانگونه که اشاره کرده اید بهنام از اینکه بخواهد از همسرش جدا شود، بدون شک در گفتار و رفتار با همسرش اشاراتی به آن داشته است ولی شما پس از اینهمه ارتباط (صمیمانه) با آگاهی از علاقه بهنام به خودتان به او گفتید که قصد ازدواج ندارید.
از اینجا به بعد مشکل درونی و تضادی که در خود احساس نمی کردید خودنمائی می کند یعنی از یکسو وجدانی که بیدار شده است به شما پیشنهاد می دهد ولو با (وعده!) آینده هم که شده اجازه نده که این مرد با داشتن چند فرزند و همسری صبور و نا امید خانواده را از هم بپاشد. این “بازی” خانوادگی که می توانست از یکسو شما را در مرکز توانایی در رابطه با مرد و کنترل رفتار او سرشار از خوشی نگهدارد و تمایلات درونی که وجود مردی را در زندگی خود لازم می دیدید، تضاد را به حداکثر رساند، بهنام تصمیم به طلاق گرفت و فرزند پانزده ساله اش اقدام به خودکشی کرد زیرا هدف شما این بود که با التیماتومی که به بهنام داده اید کار او را یکسره کند. پس از خودکشی این دختر نمی دانید با بهنام و خانواده اش چه رفتاری داشته باشید؟
پاسخ من این است:…. فقط هیچ کاری نکنید! به روانشناس مراجعه کنید و به آنها بگوئید برای درمان با روانشناس وقت دخالت در زندگی شما را ندارم.

.

.