1464-87


فرزاد از پورتلند

پدر و مادر من، به جرات از مهربانترین ها بودند و هستند، من هیچگاه در زندگیم احساس کمبود نکردم، چون عشق فراوانی از سوی آنها نصیب من شد، آنها مرا در همه زمینه های تفریحی، ورزشی و هنری کمک کردند. در خانه ما یک خواهر کوچکتر هم بود، هما جان من، که همیشه تابع دستورات من عمل می کرد، هر وقت به دلیلی دلش می گرفت، این من بودم، که آنقدر جوک می گفتم که از شدت خنده، به گریه بیفتد. نکته ای که در خانواده وجود داشت، اینکه پدر و مادر هر دو چشمان سبز و آبی داشتند، ولی من و هما چشمان مان سیاه بود. من گاه به شوخی به مادرم می گفتم چرا از آن چشمان سبز و زیبا ما نصیبی نبردیم و او می گفت اتفاقا من همیشه آرزو داشتم چشمان سیاه داشتم. در 9 سالگی هما ناگهان یک تب شدید و بستری شدن در بیمارستان خواهرم را با عصا روانه خانه کرد و من از همان لحظه تصمیم گرفتم دوباره هما را سرپا و پر جنب و جوش ببینم، کتاب های زیادی می خواندم، در طی 4 سال در حالیکه به هر بهانه ای بود هما را مجبور به حرکت می کردم، زیر بغل اش را می گرفتم و می گفتم راه برو، حتی چند قدم، بعد او را در حوض خانه به حرکت و دست وپا زدن وا می داشتم، مادرم می گفت از این همه تلاش تو خوشم می آید، از اینکه خواهرت را تا این حد دوست داری، غرق شادی و غرور می شوم و بر خود می بالم چنین بچه هایی را بزرگ کردم.

از طریق دوستانم سرانجام یک پزشک پیدا کردم، که روی اعصاب و مغز تخصص داشت، از مادرم خواستم هما را نزدش ببریم، چون می دیدم هما در برابر دوستان پر جنب و جوش خودش خجالت می کشد، اغلب درخانه می ماند، در مدرسه انگار به صندلی خود چسبیده بود، حتی زنگ تفریح هم بیرون نمی آمد.

خوشبختانه مراجعه به آن پزشک با خبرهای امیدوار کننده ای همراه بود و در برابر مادرم گفت این پسر شما با عشق و توجهی که به خواهرش داشته در طی دو سه سال اخیر انگار همه عصب های او را زنده نگهداشته و من می کوشم با تکنیک های جدید و عمل جراحی، دوباره دخترتان را سرپا کنم تا راه برود، مادرم در آن لحظه به گریه افتاد و من هم گریه ام گرفت، هما خودش را به آغوش مادرم انداخت و با چشمان اشک آلودش، با نگاه معصوم اش از من تشکر کرد.

درست 2 سال ونیم بعد با داروها، عمل ها، فیزیکال تراپی ها، هما عصا را اغلب روزها به کناری انداخت و صدای خنده اش همه جا پیچید و با همت خودش، با تلاش پزشک دلسوزمان، با تشویق شبانه روزی من و مادر و پدرم، هما چند قدم راه رفت، بعد با کفش های مخصوص، چنان پیش رفت، که همه از شوق می گریستیم. آن روز که هما روی پاهای خود به مدرسه رفت همکلاسی ها دورش را گرفتند، ماموریت من به آخر رسید، حالا خواهر کوچکم شوق پرواز داشت.

یک روز که هر دو به تماشای تلویزیون نشسته و از خبر کوچ پدر و مادر به آمریکا به شوق آمده بودیم، هما گفت من احساس می کنم در پشت پرده زندگی ما رازهایی نهفته است. که من و تو باید آنرا کشف کنیم و من گفتم پس به مجرد رسیدن به آمریکا، این ماموریت تازه را آغاز می کنیم. ما یکسره به پورتلند اورگان رفتیم، چون بیشتر فامیل در این شهر اقامت داشتند. آنها دور ما را گرفتند، پدرم به زبان انگلیسی مسلط بود و سابقه حسابداری در ایران داشت، خیلی زود کار مناسبی پیدا کرد و همان کمپانی قرار شد ترتیب گرین کارتش را بدهد، بعدها مادرم در یک فروشگاه لوازم آرایش مشغول شد، من به کالج رفتم و هما به دبیرستان. همگی طی یکسال جا افتادیم، من و هما با همه نیرو در پی تحصیل بودیم، هر دو خیلی زود درخشیدیم، هر دو کارموفقی هم یافتیم، درهمان حال طبق قولی که بهم داده بودیم بدنبال راز خانوادگی خود رفتیم، اولا شکل و شمایل و رنگ چشم و موها و پوست مان بکلی با پدر و مادر تفاوت داشت، من دورا دور با خاله هایم تماس گرفتم و از کنجکاوی خود گفتم، دایی کوچکترم که دانشجو بود خیلی راحت گفت من فکر می کنم پدر و مادرتان شما را به فرزندی پذیرفته اند. برای من خبر تکان دهنده ای بود، تا دو سه روز گیج بودم، ولی جرات ابرازش را به پدر و مادر نداشتم. همزمان من با دایی بزرگترم تماس گرفتم، ابتدا طفره رفت، ولی بعد با تعهد و قولی که از من گرفت که هیچگاه درباره حرفهایش با هیچکس سخنی نگویم، توضیح داد چون پدر و مادرت بچه دار نمی شدند و عاشق بچه بودند به فاصله 4 سال تو و هما را به فرزندی پذیرفتند. من پرسیدم چگونه و از چه کس و چه موسسه ای ؟ دایی جان گفت من جزئیات را نمی دانم، ولی این را می دانم که پدر و مادرت عاشق شما هستند و هیچگاه نمی خواستند شما از این ماجرا با خبر بشوید یکی دو بار هم به ما هشدار دادند، رازشان را پنهان نگه داریم، می گفتند نمی خواهیم از جهت احساسی و روانی بچه ها بفهمند که از کجا آمده اند من اصرار کردم که آیا آنها از پدر و مادر واقعی ما خبر دارند؟ دایی جان گفت راستش من سالهای دور رد پایی، از مادر تو داشتم، چون ظاهرا پدرت در جنگ شهید شده بود و مادرت بدلیل فشار مالی، امکان بزرگ کردن تو و یک پسر دیگر را نداشت و بدون قبول هیچ پولی، تو را به پدر و مادر امروزیت واگذار کرد. گفتم من چگونه مادر واقعی ام را پیدا کنم، گفت هیچ رد پایی از او ندارم، ولی در مورد هما می دانم، که پدر و مادرش در یک حادثه تصادف جان باختند.

من آنروزها دیگر پیگیری نکردم، تا تحصیلاتم در دانشگاه پایان یافت، بعنوان یک متخصص قلب دوره های تازه ای را گذراندم در دانشگاه معتبر دیگر هم دوره هایی دیدم، زندگی خوبی برای خود ساختم، هما را که عاشق یک بیزینس من جوان شده بود کمک کردم تا قشنگ ترین مراسم عروسی را برگزار کنند و روزی که خبر داد مهمانی در راه دارد احساس کردم ماموریت دیگری را پایان دادم. یک شب پدر و مادر مهربانم را به شام دعوت کردم، کلی با هم حرف زدیم، من سرانجام آن راز را با آنها در میان گذاشتم، هر دو جا خوردند، مادرم به گریه افتاد و گفت هرگز نمی خواستم این راز فاش شود، دلم میخواست تو و هما عمیقا خود را فرزندان ما بدانید و من امروز از خودم می پرسم آیا کوتاهی کردم، که تو بدنبال این راز کهنه رفتی؟

مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم هیچ پدر و مادری در دنیا، آنگونه که شما از من و هما مراقبت کردید و در آغوش پر از مهر و عشق خود بزرگ کردید وجود ندارد، من همیشه مدیون محبت شما هستم، شما همچنان تا پایان عمر پدر و مادر من خواهید ماند، ولی من کنجکاوم تا مادر واقعی خود را پیدا کنم، مادرم قول داد مرا کمک کند و سه روز بعد نام و نشان وآدرس هایی به من داد که مرا مصمم کرد که راهی ایران بشوم. دو ماه بعد من به ایران رفتم، حدود دو هفته همه جا، همه آدرس ها، نشانی ها را گشتم ولی از مادرم نشانه ای ندیدم تا یکروز یک بقال قدیمی در جنوب شهر، مرا که مشتاقانه بدنبال واقعیتی مهم بودم، به خانه خود دعوت کرد و من بدون هیچ پرسشی رفتم سر سفره شام دو سه خانم مسن نشسته بودند، یک شان پرسید چرا بدنبال مادرت می گردی؟ گفتم بدنبال ریشه ام می گردم، تا به آن نرسم آرام نمی گیرم. گفت مگر پدر و مادر تازه ات در مورد تو کوتاهی کردند؟ گفتم اتفاقا آنها بهترین پدر و مادرهای دنیا هستند، من عشق، مهربانی، صفا را از آنها آموختم. گفت: چرا می خواهی آرامش زندگیت را بر هم بزنی؟ چرا بدنبال یک مادر خاک گرفته، پیر و شکسته آمده ای؟ گفتم من پیشاپیش عاشق این مادر پیر و شکسته و خاک گرفته هستم. در یک لحظه همان خانم به زحمت بلند شده و بسوی من آمد، من او را به آغوش گرفتم و گفتم سرانجام به ریشه ام رسیدم. هق هق گریه اش با خنده و شادی من آمیخته بود، همه با ما می گریستند و من خواستم این لحظه را با پدر و مادرم در آمریکا قسمت کند، زنگ زدم و گفتم سرانجام پیدایش کردم. مادرم گفت برایش اتاق مبله و قشنگی آماده کردیم، چشم به انتظارتان هستیم. چه خبر خوشی.

 

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است