آن نامه ها تکانم داد

سنگ صبور عزیز
به عنوان یک مادر و زنی که بعد از سالها عشق را یافته، برایت این نامه را مینویسم، در حالیکه هرگز باورم نمیشد روزی دچار چنین بن بستی شوم!



روزی که سپیده دختر کوچولو و خوشگلم به دنیا آمد، پدرش از زندگی من رفته بود. در حالیکه من با وجود عدم عشق به داوود، همه قدرت خود را برای رضایت او بکار میبردم. شوهرم داوود 26 ساله بود که به خواستگاری من آمد، من نیز 22 ساله بودم، نمی دانم چرا نسبت به این وصلت خوش بین نبودم، چون می دیدم بجز چند مورد خیلی استثنائی، اکثر وصلتهای تازه ای که در اطرافم صورت گرفته بود، همه ناکام بودند. بیشتر ازدواج ها میان جوانترها و زوج های زیر 30 سال، به هم خورده بود. وصلت هایی که میان دختران و پسران جوان و تقریبا ً با فاصله های 2 تا 6 سال انجام شده بود، به دلایلی به بن بست رسیده بود. تنها یک زوج جوان در فامیل ما موفق بودند، چرا که هردو جوانهای تحصیلکرده و بسیار مقرراتی و بدور از هیاهوی جوانهای همسن و سال خود بودند.
در هر حال، وصلت من و داوود نیز در سال 1382 در ایران صورت گرفت. وقتی دخترم سپیده به دنیا آمد، داوود به بهانه سفر به خارج، ولی در حقیقت به دنبال یک دختر پولدار، مرا ترک کرد و رفت.
من سپیده را، در دامان خود بزرگ کردم و از هر عشقی، چشم پوشیدم و قلبم را، بروی هر عشقی بستم. زمزمه های عاشقانه بسیاری را نشنیده گرفتم و حتی خواستگاران خوبی را، رد کردم تا اینکه 9 سال قبل به اروپا آمدم و مقیم آلمان شدم و خیلی زود اقامت آنجا را گرفته و زندگی جدیدی را آغاز نمودم.
تا دو سال قبل، همچنان خود را در حصاری از مسئولیت مادری نگهداشتم و بدنبال دل خود نرفتم، تا بر اثر حادثه ای با مسعود آشنا شدم، مردی سرد و گرم چشیده و دنیا دیده، که یکبار طعم تلخ زندگی با شریک بد را، مانند من، چشیده بود. مردی که خیلی زود به قلب من راه یافت. مسعود براستی آرام بخش روح من بود، اگر از همه دنیا بیزار بودم، اگر هزاران سال خسته بودم، با دیدن او و با شنیدن حرفهای او، به آرامش می رسیدم. بعد از دو ماه، احساس کردم او را دوست دارم و با این احساس، وقتی از زبان او شنیدم که گفت بدون من زندگی برایش معنایی ندارد، دنیا را به من دادند و بعد دیگر، بدون او روزی را سر نکردم.
کم کم مسعود را، به خانه آوردم تا با سپیده آشنایش کنم، با هم به رستوران و سینما می رفتیم، با هم به سفرهای کوتاه می رفتیم و مسعود قشنگترین هدایا را، برای من و سپیده می خرید و چنان به ما عشق می ورزید که بعد از سالها، نه تنها عشق را شناختم، بلکه طعم زندگی مشترک را نیز، چشیدم.
من و مسعود قرارازدواجمان را گذاشتیم و دراین بین، می دیدم سپیده گاه، بسیار خوشحال و پرانرژی و امید است و گاه، همه وجودش را غم می گیرد و به گوشه ای پناه می برد و از همه دست می کشد. با خود می گفتم شاید او می ترسد با ورود مسعود به زندگی من، از محبت و عشقی که به او دارم، کاسته شود و بهمین سبب، تصمیم گرفتم به او بفهمانم که همچنان مادری عاشق و دلبسته و مسئول، باقی خواهم ماند. بنابراین، یکشب که سپیده در خانه نبود و به منزل دوستش رفته بود، به اطاقش رفتم و تصمیم گرفتم همه عکسهای گذشته را، جمع آوری کرده و برخی را، به در و دیوار آویزان کنم و عشق خود را، به نوعی به او نشان دهم، ولی در بین وسایل سپیده، به اسراری پی بردم که تمام تنم لرزید!
در میان وسایل او، نامه های عاشقانه ای پیدا کردم که در واقع پست نشده بود، ابتدا خوشحال شدم، فکر کردم دختر نوجوان و زیبای من، عاشق شده، ولی هنگامی که آنها را خواندم، متوجه شدم نامه ها در اصل خطاب به مسعود است! خدای من! در عکسهای سه نفره مان، مرا از کنار خود بریده بود! یا بروی آنها خط کشیده بود! و در یکی از نامه ها خطاب به مسعود نوشته بود اگر با مادرم ازدواج کنی، خودم را خواهم کشت! ابتدا فکر می کردم شاید در پشت پرده، اسراری بین سپیده و مسعود، که حداقل 30 سال از او بزرگتر بود، باشد، ولی بعد، به این نتیجه رسیدم که حتی روح مسعود هم، از این ماجرا خبر ندارد، البته مدارک و نامه های سپیده را به طریقی که متوجه نشود، سرجایش قرار دادم ولی از آن شب آرامش من بهم خورده است. جرأت بازگویی ماجرا را به مسعود ندارم، می ترسم با سپیده در این مورد صحبتی کنم، قدرت ازدواج با مسعود را نیز از دست داده ام و در ضمن، امکان دل بریدن و جدایی از مسعود را هم، ندارم! نمی دانم چکنم؟ لطفا ً راهنماییم کنید و بگویید چکنم؟
نادره – ک – آلمان


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواری های خانوادگی به بانو نادره از آلمان پاسخ میدهد:

در ازدواجی نا موفق با دختر خود سپیده به آلمان رفته اید. زمانی که مادر تنها مسئول پرورش فرزند میشود و پدر در این رابطه حضور ندارد، دختر جدا شده از محیط خانواده بیش از آنچه به عشق مرد بیگانه بیاندیشد در اندوه از دست دادن پدری است که او را ترک کرده است. وقتی به آلمان رسیدید، این خلاء زندگی برای شما که زندگی با یک مرد را پشت سر گذاشته بودید با خلاء بی پدری سپیده متفاوت بود. او بدون آنکه از آنچه میکند آگاه باشد بدنبال افسانه پردازی و خیالبافی های بدست آوردن پدر راه عاشقی به مردی که می توانست برای او نقش پدر را ایفا کند انتخاب کرد. ویژه آنکه مسعود واقعا دراین نقش موفق بود ولی سپیده در دنیای خیال خود بدون آنکه با مسعود در رابطه باشد از درون حضور او را طلب می کرد و در نامه هایی که به مسعود نداده است نشان میدهد که فانتزی های او تا چه اندازه قوی است.
پرسش این است که چه باید کرد؟
بهتر است مادری مهربان که بقول معروف سرد و گرم روزگار چشیده است با روانشناسی که دارای “بورد دولتی” در آلمان است تماس بگیرد و با دختر خود در حضور روانشناس به شرایط زندگی خود اشاره کند و در نهایت پشتیبانی اجازه دهد که دخترش با روانشناس به روان درمانی بپردازد و میزان استواری روانی او ارزیابی شود. حتی روشن شود که فانتزی های او تا چه اندازه میتواند برای او آسیب آفرینی کند؟.

.

.