او عاشق است، او صادق است، ولی گاه او را در قالب پسرم می بینم!

او عاشق است، او صادق است، ولی گاه او را در قالب پسرم می بینم

قصه مژگان – م – تورنتو


سنگ صبور

امروز که درب صندوق پستی جلوی خانه را گشودم، پر از مطالب و نوشته های عجیب و غریب در مورد من و همسرم نادر بود!
اصلا ً نمی دانم چه شد که من با نادر ازدواج کردم! چون من همیشه در زندگی با حوصله و سیاست عمل می کنم و همیشه دوراندیش بودم. اولین ازدواج من در سن 18 سالگی انجام شد. تازه دبیرستان را تمام کرده بودم و به دلیل پذیرفته نشدن در کنکور، در پی کاری بودم که فرهاد به خواستگاری من آمد. فرهاد پسر یکی از دوستان مادرم بود. هرگاه ما به خانه آنها می رفتیم، لحظه ای مرا رها نمی کرد و همیشه دور و برم بود و به بهانه های مختلف، نسبت به من، ابراز احساسات می کرد. اولین بوسه را او بر صورتم زد و گفت من مالکیت تو را بنام خود ثبت کردم و اجازه نمی دهم هیچکس دیگر بر این صورت بوسه بزند!
ازدواج ما بسیار باشکوه انجام شد، همه فامیل در آن شرکت داشتند، مادرم در تمام مدت اشک می ریخت و مرتب آرایش خود را تمدید می کرد! پدرم چون همیشه به دنبال رقصیدن با زنهای دیگر فامیل بود، پدرم همیشه به چشم چرانی و هیزبازی معروف شده بود و خود بخود، مردهایی از جنس خود را خوب می شناخت، بهمین جهت به ازدواج ما رضایت نمی داد، تا اینکه خاله خوشگل فرهاد، پا درمیانی کرد و پدرم را راضی کرد.
تا چشم باز کردم چهارتا بچه قد و نیم قد دورم را گرفته بودند، فرهاد نیز به ظاهر با دوستان خود، خوش بود، چون همه آنها اهل مشروب و تریاک و قمار بودند و به مجرد پایان کار روزانه، یک جایی جمع می شدند و تا 2-3 نیمه شب خوش گذرانی می کردند. البته بعدها کاشف به عمل آمد که در خیابان عباس آباد تهران، یک آپارتمان مجردی هم دارند و گاه در آنجا شب را به صبح می رسانند، ولی من کم کم سعی کردم خودم را با بچه ها سرگرم سازم.
بعد از مدتی متوجه شدم فرهاد با زنی 20 سال جوانتر از خود ازدواج کرده و همین مسئله، سبب دور شدن او از خانه گردید، بطوریکه، گاه هفته ای دو شب به خانه می آمد. گریه های من سبب شد بچه ها پی به ماجرا ببرند و پسر بزرگم که آنروزها 16 ساله بود، یک شب او را تعقیب نموده و جلوی خانه آن زن، با پدرش درگیر شده بود و نزدیک بود پدرش را بکشد، که خوشبختانه همان لحظه همسایه ها رسیده بودند و به موقع، آنها را از هم جدا کرده و تا قبل از رسیدن مأمورین، فراری اش دادند، ولی همین مسئله سبب درگیری من و فرهاد شد و نهایتا ً سبب طلاق ما گردید. من و بچه هایم در سال 2000 ایران را ترک کردیم، البته علتش، ترس من از سربازی پسرم بودم، ما ابتدا به پاکستان رفتیم و سپس از آنجا برای پناهندگی کانادا اقدام کردیم. مدتی در اتاوا و بعد در تورنتو ساکن شدیم، بچه ها بمرور جان گرفتند، دختر بزرگم که حالا 25 ساله شده بود ازدواج کرد و به لندن رفت، پسر بزرگم کاری در سانفرانسیسکو پیدا کرده و به آن منطقه سفر کرد، پسر کوچکم برای ادامه تحصیل راهی یکی از دانشگاههای نیویورک شد و دختر کوچکم، نزد من ماند.
در آن شرایط بود که من با نادر آشنا شدم. نادر جوان 36 ساله ای بود که از ایران آمده بود و می گفت دلش برای یک غذای ایرانی، و اینکه با خانواده ای بر سر میزی بنشیند و گپ بزند، لک زده! دلم برایش سوخت و او را یک شب برای شام، به منزلمان دعوت کردم، برایش دو نوع غذا پختم و او چنان با ولع و هیجان و شوخی، غذاها را خورد که من همه خستگی ام بدر شد، سالها بود آرزو داشتم کسی این چنین از دست پخت من تعریف کند و دور و برم بگردد. باور کنید نمی دانم چه شد که یک شب، خودم را در آغوش نادر دیدم، ابتدا خودم خجالت کشیدم، چون بروایتی میتوانست جای پسرم باشد! به نادر گفتم این رابطه صحیح نیست، ولی نادر رهایم نکرد و هرشب در خانه را می زد و با شاخه گلی بدرون می آمد و بعد به بهانه ای اشک می ریخت و می گفت خیلی احساس تنهایی و بی کسی می کند و همین سبب می شد، او را به آغوش بکشم و نوازش کنم. همین احساس، کم کم چنان جدی شد که اگر یک شب پیدایش نمی شد، با همه دعوا می کردم و از زندگی سیر می شدم.
هانگونه که نفهمیدم چگونه به او دل بستم، نفهمیدم چگونه با او ازدواج کردم. متاسفانه این وصلت، عکس العمل دوستان، آشنایان و فامیل را بدنبال داشت. ابتدا با تلفنهای ناشناس شروع شد و سپس با نامه هایی پر از شعار و توهین که برایمان می فرستادند، بطوریکه تصمیم گرفتم از آن خانه و آن محل بروم، ولی در خانه جدید نیز، همان وضع ادامه داشت. یک روز با نادر صحبت کردم و گفتم، ادامه این رابطه به هردوی ما لطمه می زند و آینده اش خوب نیست، ترجیح می دهم که از هم جدا شویم، ولی او گفت جدایی از تو برایم با مرگ یکی است! من بدون تو می میرم!
من خوب از رفتار نادر می فهمم که او هم کمبود مادر و هم کمبود عشق را، در من پیدا کرده، گاه نیاز به نوازش دارد و گاه عشق را طلب می کند، ولی درنهایت، من گاه با دیدن او که در اتاق راه می رود و شباهتی زیاد به پسرم دارد بر خود می لرزم که من چه می کنم؟ بخدا دارم دیوانه می شوم، ولی نمی دانم چکنم؟ نادر دیوانه وار بمن دلبستگی دارد، حتی یک روز غیبت من، او را به جنون می کشد، همه دنیا را زیر پا می گذارد و با همه می جنگد!
حالا از شما خوانندگان عزیز مجله جوانان که از همه سن و سال هستید، شما که دارای عقاید و نظرات خاص و متفاوتی هستید، تقاضا دارم بمن بگویید چکنم؟ با نادر چکنم؟ با خودم و تنهایی هایم چکنم؟ با زخم زبانهای دیگران چکنم؟!
مژگان – م- تورنتو


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو مژگان از تورنتو پاسخ می دهد.

زندگی زناشویی را با فرهاد، آغاز کردید، مردی که با شباهت بسیاربا « پدر»، و بگونه ای که شرح آنرا داده اید، با موافقت او، ازدواج کردید. می بینید که « پدر» برای ارضاء نیازهای خود، شما را در برابر مردی قرار داد که تقریبا ً همه ( نه ) هایی را که در ازدواج نباید وجود داشته باشد، به تنهایی داشت. او قمار می کرد، تریاک می کشید، با دوستانش خلوتگاه داشت؛ در عین حال، خیالش از نظر داخلی راحت بود. زنی داشت که می توانست در ایام فراغت و خستگی، با او وقت بگذراند و شکوه ای نبیند. در این میان، صاحب چهار فرزند شدن، خود بحث دیگری را از نظر میزان آرامش یک زن و نوع رابطه فیمابین، پیش می آورد. معمولا ً ازدواجهای ناپایدار، اندیشه نداشتن فرزند و یا بسنده کردن به یک فرزند را، پیش می آورد. در مورد شما اینچنین نبوده، تا جاییکه عیاشی بیش از حد و درگیری پسر شانزده ساله شما، نیروی جدایی را در شما بارور ساخت و از شوهر جدا شدید؛ بچه ها بزرگ شده بودند و خانه خالی از فرزندانی که هر لحظه به مادر نیاز داشتند جای خود را به تلاطمی داد و در شما آمادگی روانی برای پذیرش یک مرد مشتاق و علاقه مند را بوجود آورد. با نادر آشنا شدید که جوان، مشتاق و در رابطه سرکش بود. برای یک زن تنها و محروم، ولی هنوز جوان و کامجو، بهترین فرصت پیش آمد تا جاییکه با او ازدواج کردید ولی اینک می بینید که گروهی به آزار شما پرداخته اند و راه فرار از آنان را در پیش گرفته اید و نمی دانید در این زمان چه باید کرد؟
بنظر می رسد که بهترین کار در این لحظه، یاری جستن از یک وکیل برای تعقیب اینگونه افراد است. از زندگی عاشقانه خود راضی هستید، اگر مسئله فقط همین است استمرار نمایید و با یک روانشناس به گفت و گو بنشینید.

.

.

.

.

.

.

.

.