1464-87


شهرزاد مسافری از ایران

18 من با منوچهر از نوجوانی آشنا بودم، منوچهر در یک خانواده مرفه و مدرن، در همسایگی ما زندگی می کرد. خیلی دلش می خواست، من دعوت او را به سینما و یا آن زمان دیسکو بپذیرم، ولی من زیر بار نمی رفتم و به همان سلام و علیک و رد و بدل کردن نازهای عاشقانه بسنده کرده بودم.
مادر منوچهر مرا خیلی دوست داشت، بارها گفته بود کاش عروسی چون تو داشته باشم. وقتی من دبیرستان را تمام کردم مادر منوچهر به اتفاق دختر بزرگش به خواستگاری آمدند، نه بصورت سنتی، بلکه دعوت به شام در رستورانی نزدیک خانه. در همان جلسه اول همه چیز به خوبی پیش رفت. 6ماه بعد هم ما نامزد شده و یکسال بعد هم ازدواج کردیم.
منوچهر دلش می خواست سبک ستاره های سینما، شنگول و رقصان و آشوبگر باشم، ولی من با روحیه دیگری بزرگ شده بودم ما صاحب یک فرزند دختر شدیم، من سعی می کردم راحت ترین زندگی را برای منوچهر فراهم سازم.
یکبار که در جاده کرج تصادف کرد و بقول خودش دست و پایش را در بیمارستان هوا کردند و یکسال قدرت راه رفتن نداشت، من شب و روز مراقبش بودم، حتی زمان بستری شدن اش، مرتب غذاهای دلخواهش را می پختم و به بیمارستان می بردم. گاه سفارش غذا برای هم اتاقی هایش نیز می داد.
با مراقبت های ویژه و پرستاری شبانه روزی، منوچهر بعد از حدود دو سال دوباره بروی پاهای خود راه رفت و اولین شب را هم تا صبح با دوستان گذراند و ساعت 6 صبح مست وارد خانه شد و به بستر رفت. در همان حال گفت تو باید مثل بعضی زنها طنازی کنی!
انتظاری که منوچهر از من داشت، با توجه به نوع تربیت و منش خانوادگی ام، با من سازگار نبود، من در بعضی محافل و مجالس می دیدم که بعضی خانم ها به وسط سالن می پرند و رقص های هوس انگیزی می کنند و توجه مردان را هم جلب می کنند و منوچهر هم مات آنها میشود، ولی من با وجود اصرار منوچهر حاضر نبودم چنین عملی را جلوی جمع انجام بدهم و باورم کنید که گاه در خلوت خانه، برایش همه کار می کردم، از لخت شدن و رقصیدن، طنازی کردن، ولی زیر سقف آن خانه و بدون تماشاگر غریبه! گاه دلم می خواست مثل آن خانم ها، آشوبگر مهمانی ها باشم، ولی در همان قدم اول دچار خجالت می شدم. در پنجمین سال ازدواج مان، منوچهر برای نصب آنتن بالای بام رفته بود، که براثر بی احتیاطی سقوط کرد و پاهایش شکست، دوباره من شب و روزم پرستاری از او بود، انگار هرکاری می کردم حتی گاه تا صبح بیدار می ماندم، از دیدگاه منوچهر یک وظیفه بود و جای تشکر هم نداشت. در عوض یک پرستار جوان و خیلی شیطون، دل و دین از منوچهر برده بود، سفارش می کرد به دخترمان برسم، زیاد خودم را توی زحمت نیاندازم و کمتر به بیمارستان بروم! من می دانستم که نمی خواهد جلوی چشم آن پرستار طناز باشم و نکته جالب اینکه هرچه دوستان و فامیل گل به بیمارستان می بردند، فردایش غیب می شد و من براثر اتفاق یکروز دیدم که خانم پرستار دو سبد گل را درون اتومبیل خود می گذارد.
منوچهر در شرایط مالی خوبی بود، هم دو بوتیک پدرش را در بلوار الیزابت اداره می کرد و هم از اجاره آپارتمان ها، سهمی می برد و خود بخود امکان دست و دلبازی داشت. یک سال طول کشید تا منوچهر دوباره روی پای خود بایستد، بعد هم حرف از سفر به آمریکا زد، من گفتم نمی توانم از خانواده جدا شوم، گفت تو همین جا بمان، من خرج زندگیت را می پردازم، ولی در آمریکا بدنبال بیزینس تازه ای میروم وقتی همه چیز راه افتاد بر می گردم. منوچهر 6 ماه بعد راهی شد. دو سه هفته بعد پدرش فوت کرد، ولی منوچهر به بهانه گرفتاری نیامد، در این میان اقامت اش در آمریکا به یکسال کشید، من زنگ زدم و گفتم چه می کنی؟ گفت دو سه بیزینس راه انداختم و باید صبر کنی تا همه سر و سامان بگیرند، بعد اضافه کرد من که ماهانه برایت پول می فرستم، دیگر چه کم و کسری داری؟ من گفتم تو را کم دارم، شوهرم را، همراه زندگیم را، یکسال است چشم به در دارم درمیان همسایه ها زمزمه در گرفته که تو فرار کردی، تو زن دوم گرفتی، تو را واداشتند با من ازدواج کنی، تو حتی در آمریکا بچه دار هم شده ای. گفت تو زن خوبی هستی، زنی که فقط به درد آشپزخانه می خوری، به درد پذیرایی از فامیل، دوستان می خوری و به درد مادری می خوری. گفتم همین وهمین؟ گفت هنر دیگری از تو ندیدم.
6ماه بعد فهمیدم با همان پرستار آشوبگر و سکسی بیمارستان ازدواج کرده و در آمریکا زندگی خوشی دارد، یک شب به او زنگ زدم و گفتم این رسم مردانگی بود؟ من که همه عمر به پای تو نشستم، در همه سختی ها کنارت بودم، حق من بود که با چنین روزهایی روبرو شوم، گفت من حق ازدواج دوم دارم، سعی می کنم سالی یکی دو ماه هم بیایم ایران، گفتم نیازی نیست، برای راحتی خیال طلاقم بده، بجای جواب، تلفن را قطع کرد، من همه حواسم بر روی دخترم بود، وقتی درباره پدرش می پرسید، می گفتم برای یک بیزینس رفته آمریکا، بزودی بر می گردد، پدرم می گفت غیابا طلاق بگیر و تا دیر نشده برای خود زندگی تازه ای بنا کن، تو هنوز جوان هستی، هنوز حق زندگی خوب داری. دو سال بعد خبر آمد که منوچهر با خانم دیگری ازدواج کرده و 2 سال دیگر دوستی خبر آورد، که منوچهر بعد از طلاق دو همسر قبلی خود، برای چهارمین بار ازدواج کرده و آن هم با زنی که سابقه 4 ازدواج و طلاق دارد! من دورادور تماشاگر زندگی آشفته و سرگشته منوچهر بودم و نمی خواستم با مهر طلاق، دخترم را از بازگشت پدرش نا امید سازم.
از سویی شنیدم همسران منوچهر، یکی با دوست صمیمی اش فرار کرده، یکی هم در رومانی همسر داشته و پنهان کرده است! دو سه سالی از منوچهر خبری نبود، همزمان دو سه خواستگار خوب برایم آمده بود، که من با عنوان شوهر داشتن، همه را رد کردم. تا یکروز صبح شنیدم منوچهر در حال مستی دچار حادثه ای شده و در بیمارستان درگذشته است. من یک هفته برایش گریستم، برای مردی که بدنبال زن طناز بود، برای مردی که زنان طنازش به او خیانت کردند، او را سرگشته تر از گذشته، پولهایش را بباد دادند و در برابر دوست و آشنا سرافکنده اش کردند.
من نمی دانستم چکنم و چه سرنوشتی انتظارم را می کشد، که یکروز دوستی از آمریکا زنگ زد و گفت منوچهر برای شما بسته ای گذاشته که برادرم برایتان می آورد، من تشکر کردم و دو هفته بعد آقایی جلوی خانه یک بسته به دستم داد و رفت. من با کنجکاوی بدرون رفتم، بسته را گشودم، چند سند و مدرک ونامه درونش بود. نامه را خواندم نوشته بود:
مهربان همسرم، دنیا را گشتم، با کلی زن طناز زندگی کردم، ولی هیچکدام معرفت، صفا، وفاداری، عشق خالص تو را نداشتند من همه زندگیم را در آمریکا و در ایران و چه نقدینه، چه ملک بتو هدیه می کنم، امیدوارم مردی سزاوار تو روزی همسرت شود.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است