1464-87


رفیضی از ایران

خواندن گزارش زنان راه گم کرده ایرانی در ترکیه، مرا بر آن داشت، تا قصه دردناک دختر 25 ساله خودم را برایتان ایمیل کنم. خوب می دانم این مجله را نه تنها در خارج، بلکه بر روی آنلاین هزاران هزار نفر در ایران نیز می خوانند.
ماجرای دخترم افسانه، از حدود 4سال و نیم پیش شروع شد، دخترم در پی تحصیل در خارج بود، برادرم در لندن خیلی کوشید تا این امکان را فراهم سازد، ولی متاسفانه به نتیجه نرسید، تا یکروز افسانه به من خبر داد یک موسسه بزرگ آموزشی بروی آنلاین به علاقمندان تحصیل در آمریکا کمک می کند و برخلاف دیگران که شعار می دهند طی دو سال پذیرش بزرگترین دانشگاه های آمریکا را می گیرند، این موسسه طی مراحلی در مدت دو سال این امکان را از طریق قانونی و منطقی انجام می دهد. پرسیدم از چه طریقی؟ گفت باید امشب همه سایت و مقررات آنرا مطالعه کنم چون حتی برای مطالعه و پر کردن پرسشنامه باید 150 دلار بپردازیم. گفتم معطل نشو، اگر فکر می کنی موسسه معتبری است، همین امشب ترتیب این کار را میدهیم. با خود گفتم موسسه ای که بجای تقاضای چند هزار دلار، تنها 150 دلار طلب می کند و در ضمن مراحل قانونی را طی می نماید، باید موسسه با تجربه و معتبری باشد.
همان شب از طریق کارت بانکی، 150 دلار را واریز کردیم و اطلاعات دقیق و حساب شده ای هم در آن بود، از جمله اگر یکی از اعضای خانواده فرهنگی باشد، از همان آغاز 15 درصد تخفیف در همه مراحل داده میشود، بعد توضیح داده بود که فرد داوطلب باید به استانبول برود، در دانشگاه این شهر نام نویسی کند و در طی دو سال، همه مدارک تحصیلی او به بزرگترین دانشگاه ها فرستاده میشود و بعد با بهره از بورس های تحصیلی، امکان پذیرش پیش می آید و در نهایت بعد از دو سال راهی آمریکا میشوند. البته نیمی از هزینه تحصیل در دانشگاه استانبول را باید پیشاپیش بپردازند و بقیه را وقتی بورس تحصیلی می آید آن را دانشگاه می پردازد. در مورد خوابگاه هم هزینه 4 ماه را باید بپردازند بقیه را خود دانشگاه استانبول می پذیرد. هرچه که بیشتر جلو میرفتیم، به منطقی بودن، به جدی بودن این موسسه بیشتر ایمان می آوردیم و ما مرتب ایمیل ها را تائید کرده و می فرستادیم و من بدلیل عشق به دخترم و آینده اش، 4 ماه پول خوابگاه را بلافاصله واریز کردم و یک ایمیل به دستمان رسید که حتی تصاویری از اتاق دخترم در خوابگاه و امکان استفاده از رستوران و سالن ورزشی بود. دو ماه بعد من با همسر و دخترم به استانبول رفتیم، در انتظار دریافت ایمیل های تازه ماندیم، تا ایمیلی آمد که به فلان بخش دانشگاه مراجعه کنید و ترتیب کارها داده میشود، ما به آن بخش رفتیم، خانمی گفت تقاضای شما را از طریق ایمیل دریافت کردیم، یک پرسشنامه هم به دستمان دادند که پر کنیم و به هتل برگشتیم. ولی راستش من کمی دچار شک شدم که چرا دوباره پرسشنامه؟ همان شب آقایی زنگ زد و گفت از آن موسسه است، پرسید پرسشنامه را گرفتیم؟ جواب مان مثبت بود، گفت نیازی نیست پر کنید، چون ما این کار را کردیم، شما باید هزینه های 6ماه اول را پیشاپیش بپردازید و از هفته دوم ماه آینده وارد دانشگاه و خوابگاه بشوید. من از ترس اینکه

 

تاخیری نشود فردا صبح مبلغ خواسته شده را واریز کردم و منتظر ایمیل های بعدی شدیم، ولی دو هفته هیچ خبری نشد. به آن سایت ایمیل فرستادیم، سایت بسته بود. به پلیس استانبول مراجعه کردیم، به سراغ دانشگاه رفتیم، هیچکس از این موسسه هیچ نشانی نداشت و من آن شب تا صبح نخوابیدم، دخترم تا صبح اشک ریخت و ما احساس کردیم قربانی کلاهبردار بزرگی شده ایم. با ایران تماس گرفتیم، با پلیس حرف زدیم، آنها ما را سرزنش کردند که چرا چشم و گوش بسته دست به چنین اقدامی زده ایم؟ از کاروان شکست خورده خواستم به ایران برگردیم، ولی افسانه گفت در هیچ شرایطی به ایران بر نمیگردد، چون آبرویش نزد دوست و آشنا میرود. گفتم در این سرزمین می مانی که چه بکنی؟ گفت کار پیدا می کنم، و پناهنده میشوم، خودم را به اروپا یا آمریکا میرسانم. کارمان به جر و بحث کشید و یک روز صبح که بیدار شدیم، خبری از افسانه نبود. دو هفته انتظار، پرس و جو، مراجعه به پلیس به جایی نرسید، من و همسرم نا امید و شکست خورده به ایران برگشتیم.
بعد از آن هرچه تلاش کردیم، نتوانستیم با افسانه تماس بگیریم، حتی من در مدت یکسال، دو بار به استانبول رفتم، ولی هیچ نشانه ای از افسانه بدست نیاوردم.
حدود 8 ماه قبل یک آشنای قدیمی به من زنگ زد و گفت افسانه جان کجاست؟ گفتم رفته برای تحصیل به خارج، گفت شما اطمینان دارید؟ گفتم چرا می پرسی؟ گفت راستش متاسفم که این حرف را میزنم، ولی من خانمی را با مشخصات افسانه در یک هتل بدنام دیدم، گفتم کجا؟ آدرس داری؟ گفت برایت تکست می کنم و من تلفن از دستم افتاد، حالم خراب شد و شبانه به بیمارستان رفتم، ولی به همسرم نگفتم چه پیش آمده، به بهانه اینکه شاید این بار با افسانه برگردم، راهی شدم. همان شب ورود به آن هتل رفتم، در یک منطقه نه تنها غیرامن بلکه مشکوک با آدم های عجیب که وقتی به درون رفتم، یکی پرسید قبلا رزرو کردید؟ عکس افسانه را در آوردم و گفتم من دنبال این خانم می گردم. نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت بهتر است همین الان اینجا را ترک کنی، ما اینجا دنبال دردسر نمی گردیم، در حالیکه قلبم در سینه بی تاب بود بیرون آمدم ولی در یک قهوه خانه در هم ریخته روبروی هتل نشستم و چشم به درهای هتل دوختم و طی 6 ساعت، شاید 60 تا چایی خوردم، چشمانم سیاهی میرفت، دلم درد می کرد، حالت تهوع داشتم. در یک لحظه ناگهان زنی را دیدم که صورت افسانه را داشت ولی بسیارلاغر و تکیده که مردی زیر بغل اش را گرفته بود، از جا پریدم تا به آن ها برسم، دو بار زمین خوردم، در یک لحظه دست افسانه را گرفتم روی برگرداند و به ترکی گفت شما کی هستی؟ آن مرد بمن حمله کرد با مشت به صورتم کوبید، همه جا پر از خون شد. افسانه انگار بخودش آمد، به آن مرد حمله کرد و به سوی من آمد، فریاد زد پدر! چرا آمدی اینجا؟ می خواستم اینجا گور من باشد. دخترم را که به شدت می لرزید بغل کردم، او را سوار بر تاکسی به همان هتلی که قبلا بودیم، بردم و به مجرد ورود روی تخت افتاد و تقریبا بیهوش شد.
تا فردا صبح بالای سرش بیدار ماندم، در آن لحظه آرزو کردم هیچ پدر و مادری در زندگی خود چنین لحظاتی نداشته باشند. اولین نور آفتاب که به درون اتاق تابید، افسانه چشم باز کرد، از جا پرید و به سوی در رفت، گفت نمی خواستم شما مرا در چنین وضعی ببینید، من براستی دو سه سال است که مرده ام، فقط حرکت می کنم، فقط نفس می کشم.
برایم گفت یک قاچاقچی همه پولش را گرفته و با 150 نفر دیگر سوار قایق کرده تا به آلمان برساند ولی در نیمه راه قایق غرق شد، 10 نفر مردند و عده ای نجات یافتند و بعد هم به ترکیه برگردانده شدند.
گفت از کار در رستوران، کارگری در کارخانه، زندگی با یک پیرمرد عرب را پشت سر گذاشتم تا کارم به این هتل کشید کاش می گذاشتی همین جا می مردم.
سه شبانه روز با دارو و غذا، امید بخشیدن سر پا نگه داشتمش ، با وجود مقاومت افسانه راهی ایران شدیم وقتی وارد خانه شدیم، افسانه جلوی پای مادرش افتاد، بکلی بیهوش شد، او را به بیمارستان بردیم، ولی هنوز حالت عادی ندارد، هنوز شب ها تا صبح اشک می ریزد.

.

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است