اورهان بینا، ولی زندگی من تاریک شد

اورهان بینا، ولی زندگی من تاریک شد


مادرم برای دیدارخواهرم به آلمان رفت، دلش می خواست نوه هایش را ببیند. می گفت این یکی از آرزوهای بزرگ من است، آرزوی دیگرم ازدواج توست که یک شوهر خوب نصیب ات شود. مادرم مرتب از آلمان زنگ میزد و درباره زندگی خواهرم، نوه ها و ایرانیان مقیم آلمان حرف میزد.
یکروز زنگ زد و گفت دیروز با یک نوازنده ویلن آشنا شدم، چنان زیبا می نواخت، که همه را به سوی خود می کشید جوان خوش چهره ای بود، ولی متاسفانه نابینا بود، با او آشنا شدم، اهل ترکیه بود وقتی من 100 یورو در جعبه اش گذاشتم و اطرافیان گفتند که چه مبلغی است، دست مرا میان زمین و هوا گرفت و بوسید و تشکر کرد.
من پرسیدم چرا نابینا شدی؟ گفت در یک تصادف، ولی به من گفتند امکان بازگشت بینایی ام وجود دارد. ولی پزشکان آلمان می گویند هزینه سنگینی دارد، تا حد و مرزی دانشگاه هزینه را می پذیرد، ولی تا نهایت آن نیاز به بستری شدن در جوار بیمارستان، تحت نظر پزشکان ویژه بودن و حداقل 4 عمل جراحی حساس دارد. من دارم با چند پزشک و چند ایرانی ثروتمند حرف میزنم، خودم هم می خواهم بخشی از هزینه را بپردازم.
من مادرم را تشویق کردم و گفتم کار انسانی بزرگی است و بدنبال آن مرتب با مادر در تماس بودم، تا روزی که دو عمل جراحی بروی آن شخص انجام شد و بعد هم بیش از 20 نفر حاضر به کمک شدند که در میان آنها چند ثروتمند ترک هم بودند، با همت مادرم در یک مرکز خصوصی نزدیک بیمارستان،”اورهان” را بستری کردند و من هیجان زده ماجرا را دنبال می کردم تا مادر گفت دلم می خواهد تو زمان آخرین عمل ها در اینجا باشی، دلم می خواهد وقتی چشم گشود تو را ببیند، چون درباره تو کلی حرف زدم، مشتاق دیدار توست.
من خیلی آسان با ویزای آلمان که خواهرم گرفته بود به کلن رفتم، دو سه بار با اورهان دیدار و گفتگو کردم، اورهان رشته مهندسی را بدلیل آن حادثه نیمه کاره گذاشته بود و بعد از خرج بسیار برای عمل های جراحی بدون نتیجه در ترکیه که به قیمت از دست رفتن خانه پدری اش شده بود به آلمان آمده بود.
هرگاه من به سراغش می رفتم، می گفت مادر تو یک فرشته است، مسلما تو هم فرزند یک فرشته هستی، دلم می خواهد تو را ببینم. از او درباره حادثه ای که منجر به نابینایی اش شده بود پرسیدم، گفت به اتفاق نامزدم راهی یک پارتی بودیم که یک راننده مست این فاجعه را پیش آورد و من به چنین روزی افتادم و نامزدم از ناحیه یک پا فلج شد و خانواده اش او را با خود به “آدانا” بردند و من از او بی خبر ماندم، او را دلداری دادم و گفتم پزشکان امید زیادی به بینایی تو دارند باید خدا را شکر کنی، میخواهی پدر و مادرت را خبر کنیم؟ گفت روزی که من چشم گشودم، پدر و مادرم را خبر کنید، الان نمی خواهم به آنها امید واهی بدهم.
در تمام مراحل بستری بودن اورهان، خیلی از کمک کننده ها، که دو سه ثروتمند ترک و دو سه ثروتمند ایرانی بودند، حالش را می پرسیدند و یکی از آنها به او تعهد یک شغل خوب در کمپانی خود را داد، یکی در مجموعه ساختمانی خود، یک آپارتمان به او هدیه داد. این خبرها شدیدا اورهان را به هیجان آورده بود و در ضمن به من عادت کرده بود. می گفت به صدای مهربان تو عادت کرده ام. حتی اگر یک روز صدایت را نشنوم، دلم می گیرد. راستش من هم به او عادت کرده بود، او را بسیار جوان مهربان و فهمیده و با ایمانی دیدم. یک هفته قبل از آخرین عمل جراحی، همه ما هیجان داشتیم، یک روز صبح ساعت 7 بود، که اورهان زیر عمل رفت و تا ساعت 2 بعد از ظهر دراتاق عمل بود، پزشکان هنوز جواب درستی نمی دادند، ولی اینکه تا 48 ساعت نمی توان نظر داد بیشتر ما را بی تاب کرده بود. و آن لحظه هم رسید، من با یک بغل گل، مادرم با چند جعبه شیرینی ایرانی در اتاق مجاور نشسته بودیم، سرانجام ما را به درون دعوت کردند و در یک لحظه پر از شور و هیجان همه نوارها و بندیج ها را گشودند و اتاق را نیمه تاریک کردند و اورهان چشم باز کرد. اولین جمله اش این بود خدایا! من دوباره می بینم. بعد به سوی ما برگشت و گفت تو بتی هستی! من به سویش رفتم، ابتدا دست مادرم و سپس دست مرا بوسید و گفت شما فرشته ها، روی زمین چه می کنید؟
همه اشک میریختیم. من در آن لحظه به مادرش در ترکیه زنگ زدم و خبر دادم، مادرش پشت تلفن ضجه می زد. فریاد میزد خدایا من همیشه باورت کردم. مادر اورهان التماس کرد ترتیب سفرش را بدهیم، ما که قبلا از بیمارستان نامه هایی گرفته و ویزای او را آماده کرده بودیم، گفتیم راه بیفت، همین فردا بیا، پسرت در انتظار دیدارت است.
دیدار اورهان با پدر و مادرش از لحظات احساسی این رویداد بود. بعد این اورهان بود که مرا رها نمی کرد، او را روزها با خود به اماکن دیدنی می بردم، یکروز اصرار کرد در همان محلی که هر روز ویلن میزد برویم و او بنوازد، ولی از هیچکس پولی نپذیرد و تقاضا کند بجای دادن پول به او، به بیمارستان کودکان، به انسانهای نابینا کمک کنند و من شاهد یک معجزه بودم، چون صدها نفر آدرس بیمارستان کودکان و معلولین را از ما گرفتند و یک هفته بعد چند نشریه آلمانی از این اقدام ما ستایش کرده و هفته بعد به سراغ اورهان آمدند و با او مصاحبه کردند. اورهان آنروز مرا عاشقانه بوسید و من هم خود را به او سپردم و شب با من حرف از عشق زد ولی گفت تا من کار خوبی پیدا نکنم، جرات خواستگاری ندارم. خوشبختانه همان روزها، کلید آپارتمان اهدایی یک ثروتمند ترک را به اورهان دادند. هر دو به آنجا رفتیم و با تعجب دیدیم که با زیباترین مبلمان و دکوراسیون آماده کرده اند.
من و اورهان قرار ازدواج مان را گذاشتیم، چون اورهان صاحب یک شغل خوب شد و من هم به کمک همان شخص خیّر، در یک کمپانی بعنوان مسئول امور تجاری با خاورمیانه استخدام شدم. مادرم بیش از همه خوشحال بود، تدارک ازدواج ما را دیده بود من حتی لباس عروسی راهم خریده بودم. ولی یکروز غروب خیلی از آرزوهایم را برباد رفته دیدم.
در آپارتمان ما را زدند. یک دختر جوان بروی ویلچر جلوی در بود، پرسیدم شما؟ گفت من نامزد گمشده اورهان هستم. تنم لرزید، نزدیک بود زانو بزنم، با صدای گرفته ای اورهان را صدا زدم، اورهان با دیدن آن دختر تازه دستپاچه شد به سویش رفت، او را بغل کرد آن دختر رهایش نمی کرد. من او را به درون دعوت کردم، اورهان رنگش پریده بود، آشکارا دستش می لرزید من با چای و میوه و شیرینی از آن خانم پذیرایی کردم، بعد هم به بهانه دیدار مادرم آپارتمان را ترک گفتم. من سوار بر تاکسی تا خانه خواهرم اشک ریختم، از خدایم می پرسیدم من چه باید بکنم؟ با این دختر که با کلی آرزو به سراغ نامزد سابق خود آمده چکنم؟ طفلک مادرم و بعد خواهرم سعی می کردند مرا آرام کنند ولی من بکلی درونم آشفته بود به بهانه دیدار دخترخاله ام که در مونیخ بستری بود کلن را ترک گفتم واینک ماجرایم را برای شما ایمیل می کنم تا تصمیم بگیرم.
بتی – آلمان


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو بتی از آلمان پاسخ می ده.
رفتار شما و “مادر” در یک اقدام انسانی توانست جوانی را از کوری همیشگی نجات دهد. اگر کمک مادر شما نبود اورهان نمی توانست به تنهایی مخارج بیمارستان و عمل جراحی چشم را تهیه کند، انگیزه مادر شما دراین بود که یک جوان هنرمند و خوش چهره اگر تندرست و بینا باشد شاید بتواند شوهرمناسبی برای شما بشود. به همین دلیل تصمیم گرفت که شما را به آلمان ببرد و با اورهان روبرو کند تا میزان دلبستگی شما در یک رابطه انسانی و صمیمانه روشن شود؛ درواقع راست آزمایی شود که آیا آنچه اورهان به زبان می آورد و عمل می کند آیا مردی سپاسگزاری از عملکرد شماست یا اینکه واقعا در این راستا عشق و علاقه ای بوجود آمده است که آغازگر زندگی مشترک دو جوان شایسته و آماده بشود؟
بقول معروف: “ای خوش آن تجربه آید به میان” که درواقع روشن بشود آیا آنچه درباره عشق گفته شده است تا چه اندازه میتواند معلول تاثیرخیرخواهی شما یا ایجاد عشق باشد؟… حادثه از اینجا به دو راهی تصمیم می رسد که اورهان صاحب آپارتمان میشود، شما شغل پیدا می کنید. هیچ کم وکسری در این میان نیست. حتی لباس عروسی می خرید ولی ناگهان نامزد پیشین اورهان بر صندلی چرخدار از راه می رسد.
واقعیت این است که اورهان جریان نامزدی خود را با شما در میان گذاشته بود. به چشم دیدید که در ادیداراو و نامزدش چگونه یکدیگر را در آغوش کشیدند. پرسش این است که به چه دلیل شما ناراحت واشگریزان شدید؟… شاید مهمترین دلیل آن این بود که حق را به نامزد اورهان می دادید و می دیدید که باید ازصحنه عاشقانه آنها خارج شوید واینکار را با اندوه و دلیرانه انجام دادید.
بنظر من دراین زمان با روانشناس ورزیده ای درباره “اندوه از دست دادن” به گفت و گو بنشینید و آماده برای دیدار وعشق آینده ای بشوید که خود را کاملا در آن باره صاحب حق می شناسید.

.

.

.

.

.

.

.