همه چیز آرام بود تا بهترین دوستم از راه رسید!

همه چیز آرام بود تا بهترین دوستم از راه رسید


سنگ صبور عزیز
من هنوز بر این باور بودم که دوستی ها، همان دوستی های قدیم ایران است، همان دوستی های پر از وفا و صفا، همان دوستی های پر از گذشت، ولی انگار زمانه عوض شده و من از آن بی خبرم!


من در سال 2013، ایران را بسوی آمریکا ترک کردم، برخی به من گفته بودند با توجه به رویدادهای سیاسی موجود، گرفتن ویزای آمریکا ناممکن است، ولی انگار به دلم افتاده بود من با وجود مدارک لازم، ویزا را خواهم گرفت و اینچنین نیز شد. چون در مراجعه به سفارت آمریکا در آنکارا، من و یک خانم مسن، در یک جمع 25 نفره، تنها کسانی بودیم که موفق به دریافت ویزا شدیم.
بعد از گرفتن ویزا، یکسره به نیویورک آمدم و از آنجا به مریلند، نزد فامیل و آشنایان خود رفتم. به دلیل سابقه کاری در بیمارستان، با کمک یک فامیل دلسوز، بلافاصله دوره ای را گذراندم و موفق به اخذ مدرکی معتبر برای آنجا شدم. بعد هم، پزشک آشنایی برایم تقاضای کار و اقامت کرد و بعد از موافقت سازمان مهاجرت، من هم، در همان کلینیک مشغول به کار شدم. از آنجایی که دردسرها و مشکلات زیادی را در ایران پشت سر گذاشته و آدم سرسخت و مقاومی بودم، زود در کار خود پیشرفت کردم، در نتیجه، مسئولیت داخلی یک بخش مهم را عهده دار شدم و در همان جا بود که با یک پزشک میانسال خوش مشرب و اهل دل، آشنا شدم. او بود که خود به خواستگاری من آمد و قبل از اینکه، من بتوانم خانواده را به آمریکا بیاورم، پای سفره عقد نشستم و با مسعود ازدواج کردم، هر دو عاشق بچه بودیم، ولی بدلیل مشغله کاری، آنرا به تعویق انداختیم. بعد از حدود 5 سال، من صاحب دختری شدم و به دلیل حضور مادر مسعود، من دوباره به کارم بازگشتم، چون واقعا ً، حضور من در کلینیک، سبب پیشرفت کار و درآمد سرشار بود و هربار که به عللی از آن دور می شدم، می فهمیدم که چگونه شیرازه کار از هم می پاشد. چون من واقعا ً، اهل شعار و خودنمایی نبودم، من از صبح که کار را شروع می کردم، همه مسئولیت ها و کارهای انجام شده را روی کاغذ یادداشت می کردم و شب با مرور آنها، نه تنها می فهمیدم چه کارهایی انجام داده ام، بلکه برای پایان دادن به کارهای نیمه تمام، برنامه ریزی نیز، می کردم. بهمین دلیل، اگر یکروز از کلینیک دور می شدم، همه واقعا ً دچار سردرگمی می شدند و نمی دانستند چه کارهایی را باید انجام دهند. من در طی این مدت، فریادرس همه نیز بودم، یادم است حدود 4 سال قبل، دختر خاله ام سیمین، به من زنگ زد و خواست، تا او را برای آمدن به آمریکا یاری کنم. سیمین دختر زیبا و خوش اندامی بود، که با یکی از جوانهای فامیل ازدواج کرده و بقول خودش، از بیوفایی شوهرش از او جدا شده بود و می خواست، به هر طریقی که شده، به خارج بیاید. من که واقعا ً دلم می خواست برایش کاری انجام دهم، با توجه به توصیه های مادرم، که عقیده داشت این کار من در فامیل، سروصدا به پا می کند، دست به کار شده و بعد از یک سال و نیم، سرانجام، سیمین را به آمریکا آوردم. او یکسره به خانه من آمد و من لحظه دیدار، او را بسیار زیباتر و سکسی تر از قبل یافتم، و با خود گفتم خیلی زود، برایش یک شوهر خوب پیدا می کنم و سروسامانش می دهم.
شوهرم با دیدن سیمین خوشحال شد و گفت سیمین خوشگل ترین دوست تو بحساب می آید و من نیز باید، به خوش تیپ ترین دوست خود، شوهرش دهم و همین بهانه حرف و شوخی ما شده بود. سیمین هم، خیلی زود خودش را در دل دوستان و همکاران من جا کرد، بطوریکه مرتب با آنها بیرون می رفت و هر کسی که دوست داشت، برای خوش آمد گویی به من و شادی او، کاری می کرد. یکی دو نفر از دوستان نیز حاضر شدند برای اقامت او، ترتیب تقاضای کار را برایش بدهند. میان یکی دو تن از دوستان شوهرم نیز، برای دوستی با سیمین، رقابتهایی جریان داشت. من واقعا ً، از این وضع راضی بودم، تا خبر آمد که مادرم، قصد سفر به آمریکا را دارد. من همه مدارک را برایش آماده ساختم و با تشویق شوهرم، تصمیم گرفتم خود شخصا ً به ترکیه بروم و مادرم را به هر طریقی که شده با خود بیاورم. برای چنین منظوری، شوهرم و دخترم را به سیمین سپردم و ترتیب کارهای کلینیک را دادم و راه افتادم و خیالم از بابت خانه راحت بود، چون فکر می کردم سیمین نقش سازنده ای در غیبت من بازی می کند.
در ترکیه با ورود مادرم و عده ای از اقوام، سرم گرم شد، ضمن اینکه در این بین نیز، برای ویزای مادرم هم اقدامات لازم را انجام دادم، البته به دلیل مرخصی بودن برخی از کارمندان کنسولگری، تمام کارهای مادرم 12 روز عقب افتاد، گرچه من از بابت آمریکا، بدلیل حضور سیمین خیالم راحت بود، تا اینکه، یک شب که با دخترم حرف میزدم، دخترم در همان عالم بچگی خود گفت، سیمین شبها در اطاق پدر می خوابد! این حرف تکانم داد، فکر کردم شاید اشتباه می شنوم، ولی دخترکم گفت، پدر، شب ها به اطاق من می آید، مرا می خواباند و بعد با سیمین، به اطاق خودش می رود!
من که کم کم داشت کارم به جنون می کشید، با دریافت ویزای مادرم، بلافاصله حرکت کردم حتی در لندن نیز، یکبار به خانه زنگ زدم و از شوهرم پرسیدم آیا تنها در اطاق خوابیده ای؟ گفت یعنی چه؟ توقع داری با چه کسی بخوابم؟ گفتم شاید با زن زیبایی چون سیمین؟ خندید و گفت، سیمین مثل خواهرم بوده و هست!
روزی که وارد خانه شدم، کاملا ً احساس کردم حادثه ای اتفاق افتاده، هر زن نکته بین و تیزهوشی زودتر از هرکسی، این مسائل را درک می کند و سایه گناه و خیانت را، روی کاشانه اش می بیند. بحث و جدل من و شوهرم، کم کم بالا گرفت و یکشب خودش زنگ زد و گفت، دیگر به خانه نمی آید و یک وکیل، مسئله جدایی ما را دنبال می کند.
من و مسعود از هم جدا شدیم و دو ماه بعد، مسعود با سیمین ازدواج کرد و به منطقه دیگری از شهر، نقل مکان کردند. من خیلی دلم شکست، تا مدتها حوصله کار را نداشتم، ولی خوشبختانه با توجه به عشقی که به دخترم داشتم، دوباره روی پا ایستادم و مسئولیت کلینیک را عهده دار شدم و زندگیم دوباره، رنگ روشنی به خود گرفت.
دخترم، کم کم بزرگ شد و من هر روز، در کارم پیشرفت می کردم. با وجود خواستگاران فراوان، من هنوز، به زندگی زناشویی دوباره، رضایت نمی دادم، تا اینکه یک سال پیش، مسعود و سیمین، به دنبال تصادف وحشتناکی، روانه بیمارستان شدند. من، آرزوی روزهای سخت برایشان نمی کردم، ولی این دیگر دست من نبود، مسعود را با ویلچر به خانه آوردند و سیمین در حال اغما، برای همیشه رفت.
اینک ماهها ست که مسعود برایم تکست می دهد، مرتب تلفن می زند و برایم پیغام می گذارد، همه فامیل را، واسطه کرده تا او را ببخشم و او را، دوباره به زندگیم راه بدهم، او را، که به دلیل وسوسه های یک زن آشوبگر، همه زندگیش را باخت، ظاهرا ً مسعود به بهبودی کامل نزدیک شده، ولی من هر چه با خود کلنجار می روم که او را ببخشم و او را بپذیرم، فایده ای ندارد. اخیرا ً دخترم سراغ پدرش را می گرفت، او را برای دیدار پدرش روانه کردم، بعد از این دیدار، دخترم، مرتب بهانه پدرش را می گیرد و من براستی مانده ام چه کنم؟ چون هرگز نمی توانم آن روزهای سخت، و آن دوره خیانت و بی وفایی و بی تفاوتی مسعود را،
ببخشم.
فریبا- م. آمریکا


دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو مهرنوش از لوس آنجلس پاسخ میدهد..

جریان زندگی شما حاکی از آن است که در طی دهسال زندگی در آمریکا توانسته اید مشکلات مربوط به شغل خود را حل کنید. با سرعتی که کمتر دیده شده است در کار خود مسلط شدید. دوره ای را بگذرانید که به وجود شما نیاز باشد. ازدواج کنید و صاحب فرزند شوید. اینها پیروزی هائیست که با کار و کوشش بدست آورده اید. زندگی زناشویی شما با مسعود که مرد میانسالی بود این احساس را در شما بوجود آورد که موجودی با شرایط ظاهری و تحصیلی میتواند آنقدر در نظر شوهر پزشک محترم باقی بماند و مورد عشق او قرار بگیرد که اگر او را برای چند روزی به حال خود بگذارید حادثه ای زندگی شما را متزلزل نخواهد کرد.
واقعیت این است که سیمین با سفارش “مادر” به شما پیوست. زیبایی او مورد تحسین شما و همسرتان قرار گرفت، نکته یکم در اینجا این است که دلیل اینکه شما مورد توجه این آقای دکتر قرار گرفته بودید چه بود؟ در دیدار نخست این زیبایی شما بود که او را وادار به ازدواج کرد ملحق شدن سیمین به خانواده شما می توانست برای یک یا دو هفته، آنهم به گونه یک مهمان مورد تائید باشد ولی همانگونه که اشاره کرده اید زمانی که میگوئید من شوهر و فرزندم را به سیمین سپردم او درواقع نقش شما را نه از راه دلسوزی بلکه از راه دیگری انجام داد و شما پس از بازگشت از ترکیه فهمیدید که حادثه ای در کار بوده است؛ نکته دوم این است که پس از کشف چنین خیانتی از سوی شوهر و دوست تازه وارد، شوهر شما چه رفتاری در پیش گرفت؟ او همانگونه که اشاره کرده اید آنچنان غرق در عشق جدید بود که حتی نخواست وسوسه سیمین را بهانه پوزش خواهی از شما بداند و آنرا در گفت و گو مطرح کند. خیلی ساده بدنبال زندگی خود رفت و شما را با فرزندش تنها گذاشت. امروز او با احتیاجی که به پرستار دارد میخواهد جسمی آسیب دیده را به شما برگرداند. بنظر می رسد که پیش از هر تصمیمی بهتر است در جلسات روان درمانی متوجه شوید که آیا مسعود با چه انگیزه ای میخواهد به شما نزدیک شود؟ در حال حاضر فرزند خود را طبق قرارداد برای دیدار و با دریافت مخارج اجازه دیدار با پدر را بدهید و اطمینان حاصل کنید که پدر توانائی دیدار و حتی دیدار در یکی دو ساعت با فرزند خود را دارد یا نه؟