1464-87


ژاله مسافری از ایران

18 … بعد از یک جنگ شبانه طولانی پر سرو صدا، دختر 15 ساله ام آرام به درون اتاق من خزید و کنارم نشست و گفت مادرجان! شما کی این جنگ وجدال های دلهره آور را پایان میدهید؟ در حالیکه اشکهایم را پاک می کردم، گفتم هر وقت شما بزرگ شدید، هر وقت زندگی مستقل خود را شروع کردید؟ هر وقت خیال من از بابت شما راحت شد! دخترکم دستهایم را میان دو دست کوچک و لرزان خود گرفت و گفت من می توانم خواهش کنم بخاطر ما از هم جدا شوید؟ بخاطر ما به این جنگ و جدالها پایان دهید! و من حیرت زده او را نگاه می کردم!
… من و شوهرم در ایران نیز با هم درگیری داشتیم، شوهرم مردسالار و دیکتاتور بود، می گفت هرآنچه مرد می گوید حکم اول است، هرچه مرد می خواهد باید به انجام برساند، مرد سلطان زندگی زناشویی است! من با توجه به فرهنگی که در آن بزرگ شده بودم، تا حدودی تابع اش بودم، ولی گاه خسته و کلافه می شدم، شورش می کردم، از خانه اش قهر کرده و به مادرم پناه می بردم، ولی متاسفانه مادرم نیز بعد از چند ساعت مرا روانه می کرد و می گفت باید با خوب و بد زندگی ات بسازی! تو دیگر مادر 3 فرزند هستی، تو مسئولیت بچه ها را به عهده داری، تو دیگر به خودت تعلق نداری. روزی که شوهرم تصمیم به سفر گرفت، من خوشحال شدم چون شنیده بودم قوانین جاری در اروپا و آمریکا حامی زنان است، در هر زمینه ای حق را ابتدا به زنان میدهند و مسئله زورگویی مردها، سالاربازیها، خدای نکرده کتک و خشونت، با پاسخ سخت و دندان شکن قانونی روبرو میشود وهمین مرا واداشت تا سریعا پیگیر این سفر باشم وسرانجام نیز به این سرزمین آمدیم، گرچه در میان راه نیز درگیر بودیم، کارمان به بحث و جدل و زد وخورد نیز می کشید، ولی من بخاطر بچه ها دوام می آوردم، حرف نمی زدم، امید به آینده داشتم، تا در اینجا به مرور جا افتادیم، شوهرم کار مستقل خود را شروع کرد، من هم یاورش شدم، ولی حالا دو صحنه برای جنگ و جدال داشتیم، اولین صحنه خانه و دومین صحنه سر کارمان بود.
یکی دو بار کارمان به روانشناس و حتی وکیل طلاق کشید و شوهرم فهمید که دراین سرزمین همه حق ها به او تعلق ندارد، در بسیاری از موارد من می توانم به راحتی او را به درد سر بیندازم، می توانم نه تنها نیمی از همه آنچه دارد صاحب شوم، بلکه وادارش کنم همه مخارج من و فرزندان مان را بپردازد و خود بخود با همین مسائل، ظاهرا کوتاه آمده و قضیه را به همان درون خانه خلاصه کرد.
برای من پذیرش این وضع و تحمل این مرد، تنها به خاطر بچه هایم بود، بچه هایی که هنوز در سنین 10، 13، و 15 بودند، با خود می گفتم تن به همه این درد و رنج ها میدهم تا پرندگان کوچکم پرواز کنند، بعد برای همیشه خود را از زندگی او بیرون می کشم با همین استدلال سالها دوام آوردم، تا آن شب که دخترکم با حرفهایش مرا تکان داد، به من فهماند که دچار اشتباه شده ام، در تمام این سالها حرف دل آنها را نشنیده ام.
دخترکم گفت شما هیچگاه ما را ندیدید، هیچگاه اشکهای پنهان ما را، درد و رنج و لرزیدن هایمان را ندیدید، هر بار که در این سالها جنگ شبانه شما آغاز شد، ما هر کدام به گوشه ای پناه بردیم، گاه زیر پتوها پنهان شدیم. گوشمایمان را گرفتیم، بغض ها را فرو دادیم، تا خانه آرام بگیرد و با خستگی خود را به خواب کوتاهی بسپاریم تا فردای غم آلود دیگری را آغاز کنیم.
ما سالهاست هر سه، هر روز صبح خسته و افسرده راهی مدرسه می شویم، سالهاست خواب آلود و پژمرده در کلاس ها می نشینیم، سالهاست از ترس اینکه فاجعه درون خانه به گوش کسی نرسد، نه به دعوت همکلاسی و دوستان پاسخ می دهیم و نه جرأت دعوت آنها را به خانه داریم. سالهاست در مدرسه، در کلاس و در محله، منزوی و تنها شده ایم و هیچکس نمی داند چرا؟ چه شبها که در اوج درگیری و زدو خوردهای شما، به هم چسبیدیم، لرزیدیم و گریستیم، چه شبها که لرزیدن هایمان تا سپیده انجامید، چه شبها که حتی نخوابیده با صورتی پف کرده و چشمان قرمز و خسته به مدرسه رفتیم و شما حتی نگاهی هم به ما نیانداختید.
مادرجان! آیا شما هیچگاه کودکی و نوجوانی و آغاز بلوغ مرا فهمیدی؟ آیا هیچگاه اشکهای شبانه مرا دراین سالهای پرشور دیدی؟ آیا میدانی بسیار برای آغوش تو و برای نوازش تو، برای حرفهای دلگرم کننده تو حسرت کشیدم و در آغاز نوجوانی، با حسرت ها سوختم.
آیا شما فهمیدید در مدرسه چه بروز ما آمد، در درس چه کردیم، برادرم در مدرسه پراحساس ترین وغم انگیزترین قصه را نوشت؟ خواهرم گویاترین تابلوی نقاشی را کشید و بر چهره هزاران نفر اشک نشاند، تابلویی که دخترکی را در آغوش مادر نشان میداد!
مادرجان! کاش درهمان سالهای نخست از هم جدا می شدید، حداقل ما شبها راحت می خوابیدیم، صبحگاهان با امید چشم به روی روز می گشودیم، فرصت می یافتیم حداقل به آغوش تو پناه ببریم. کاش همان سالهای نخست از هم جدا می شدید تا ما این همه سالهای درد و رنج را، در بهترین و پرشورترین سالهای زندگی مان بر شانه های ضعیف و نا توان خود نمی کشیدیم، کاش شما همان سالهای نخست راه تان را جدا می کردید، تا ما طعم شیرین نوجوانی و سالهای آغازین بلوغ مان را می فهمیدیم.
… دخترکم را به آغوش گرفتم و با او برای همه آن سالهای رفته گریستم و فردای همان روز شوهرم را با خود به رستوران بردم، از او خواستم تکلیف این زندگی آشفته را روشن کند، از او خواستم راهش را از من جدا کند، از او خواستم تا قبل ازطلوغ غم انگیز روزی دیگر، تکلیف همه چیز را روشن کند. به او گفتم آن همه سالها که به خیال خود به خاطر بچه ها تحمل کردم، چه آسان به هدر دادم، چه سالهای خوبی را چه برای خود و چه برای بچه هایم خاکستر کردم.
شوهرم به خود آمد، ولی دیگر برای من فرق نمی کند، من زندگی را دوباره از دریچه چشم دخترک 15 ساله ام شناختم، شناختی عمیق که سرنوشتم را دوباره رقم زد.
.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است