عذاب وجدان

سنگ صبور عزیز



روزی که بهزاد به خواستگاری من آمد، خود را خوشبخت ترین دختر عالم می دانستم، چون بهزاد جوانی خوش قیافه و محبوب بود. بسیاری از دختران آشنا، آرزوی همسری او را داشتند، خصوصا ً اینکه، بهزاد نه تنها از خانواده ثروتمندی بود، بلکه خود نیز، صاحب شرکت بزرگ و موفقی بود.
بهزاد، مرا به خانه بزرگ و اشرافی خود، برد و زندگی خوبی را، آغاز نمودیم. او معتقد بود من نیازی به کار ندارم، همین که در خانه بمانم و به برخی امور مالی رسیدگی کنم و در ضمن، در انتظار تولد فرزندانمان باشم، کافی است.
من که در تمام عمر کوتاهم، همیشه سرگرم تحصیل و کار و مشغله های خانوادگی بودم، از این زندگی تازه، بعد از مدتی دچار کسالت شدم. خصوصا ً اینکه، بهزاد از خانواده من، زیاد خوشش نمی آمد و به رفت و آمدهای فامیلی هم، رضایت نمی داد، ولی در آخر هفته، مرتب به سفر می رفتیم و سالی دو هفته هم، سفر به اروپا، در برنامه مان بود.
یکروز که در خانه، حوصله ام سر رفته بود، متوجه خانه کناری شدم، مردی میانسال در حال نقاشی بود، از همان طبقه بالا با او شروع به صحبت کردم. او پیشنهاد داد نقاشی را به من بیاموزد و من از خدا خواسته، از فردا به عنوان شاگرد، دو سه ساعت در روز تحت تعلیم او قرار گرفتم و چون می دانستم بهزاد خوشش نمی آید، در این باره حرفی نزدم. رفتار مارتیک، همسایه نقاشمان، با من بسیار دوستانه و تؤام با احترام بود. گاه ساعتها ضمن تعلیم نقاشی، ازخاطرات خود سخن می گفت. در میان حرفهایش فهمیدم با مادرش زندگی می کند و همسرش در حادثه ای مرده است، برادرش سر او کلاه گذاشته و میلیاردها تومان پول نقد را، بالا کشیده است.
ضمن این دیدارها، به او خیلی عادت کرده بودم، ولی همچنان به بهزاد عشق می ورزیدم و زندگی آرام و تؤام با خوشبختی را، پشت سر می گذاشتم.
در آن روزها، پدر بهزاد، برای فروش آخرین مایملک خود، به ایران رفت. نمیدانم چه شد که در ایران دستگیر و زندانی شد، همه خانواده بهم ریخت، ابتدا مادر بهزاد و بعد خودش به ایران رفتند تا شاید بتوانند پدر را نجات دهند. من تنهاتر از گذشته ناچار شدم دختر خاله ام را به خانه بیاورم، بهزاد نیز، از این اقدام من، استقبال کرد و در ضمن، از من خواست در غیبت او، به امورشرکت نیز برسم. من بطور پنهانی از مارتیک، کمک گرفتم، او دلسوزانه وارد میدان شد و چنان با مهارت و آگاهی به امور شرکت، دور از چشم کارمندان، رسیدگی کرد که بهزاد با حیرت از شنیدن خبرهای شرکت، مرا تشویق می کرد و می خواست به این روش دلسوزانه و حرفه ای، ادامه دهم، تا او نیز، بتواند با آرامش خیال، پدرش را از زندان، بیرون آورد.
در دومین ماه غیبت بهزاد، مادر مارتیک فوت کرد و این حادثه او را به شدت آزرد و من برای تسکین و آرامش دادن به او، به خانه اش می رفتم، همین اشتباه، مرا دچار لغزش کرد و شب که به خانه برگشتم، کوله باری از گناه و پشیمانی، بر دوشم بود.
سه شب نخوابیدم، از مارتیک کناره گرفتم، تا عاقبت پدر بهزاد، آزاد شد و همگی بازگشتند ولی آرامش زندگی من بکلی به هم ریخت.
از آن شب، دیگر حتی یکبار، در آرامش سر بر بالین نگذاشتم، همه شوق و علاقه ام به روابط زناشویی از بین رفت، کم کم به یک زن سرد مزاج و بی تفاوت مبدل شدم. بهزاد نگران، مرا نزد پزشکان بسیاری برد، حتی به اروپا نیز برد، در حالیکه نمی دانست در پشت پرده چه گذشته و در قلب لرزان و وجدان پشیمان من، چه می گذرد.
باور کنید بعد از دو سال زندگی پر از پشیمانی و عذاب، به تنگ آمده ام. بارها صد قرص خواب آور را درون لیوان ریخته و تا جلوی دهانم برده ام، ولی باز آنرا به زمین انداخته و پشیمان شده ام! کم کم دارد کارم به دیوانگی میرسد و نمی دانم چه باید بکنم؟ شما بگویید چکنم؟ چگونه از این عذاب رها شوم؟ طلاق بگیرم یا نزد بهزاد اعتراف کنم!
سمانه- سندیه گو


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو سمانه از سندیه گو پاسخ می دهد:

در ازدواج با بهزاد احساس خوشبختی می کردید، می اندیشیدید که در زندگی همه چیز دارید، شوهری که نه تنها ثروتمند که بسیار خوش چهره است و این ازدواج حسادت بسیاری از دوستان شما را برانگیخته بود. خانه بزرگ اشرافی و زندگی راحت و بدون دردسری داشتید. ولی پیش از ازدواج نه تنها مشغول تحصیل بودید که در عین حال به کار هم اشتغال داشتید. زندگی تازه همه ی امتیازهای ممکن را در اختیار شما قرار داد ولی نتوانست جانشین کار و احساس نافعیت از کار که اساس رضایتمندی از زندگی است به شما بدهد. احساس بیهودگی بدلیل نداشتن مسئولیتی که در خور تحصیل و کارآمدی باشد سبب شد که بفکر چاره ای بیافتید.
دشواری ازهمین جا آغاز میشود که می دیدید شوهر برای رهائی پدر به ایران رفته و تنها مانده اید. خود بخود خلاء حاصل از تنهایی شما را به چاره اندیشی به سوی راهی برد که بتوانید خود را درزندگی سودمند ببینید. همسایه نقاش که داستان گرفتاریهای خود را به شما گفت ابتدا گونه ای دوستی و همراهی و همدلی را در شما بوجود آورد. با خود می اندیشید که من قصد بدی ندارم و نسبت به شوهرم وفادارم اگر همسرم با این کار موافقتی ندارد گرچه شاگردی مارتیک را پذیرفته ام ولی به او زیانی نخواهم رساند.
سفر طولانی شوهر و احساس تنهایی اجازه دادید که مارتیک به شما کمک کند. این دومین اشتباه در دادن قدرت اجرائی به مردی بود که شوهر شما از آن آگاهی نداشت. بدون آگاهی شوهر مارتیک جانشین قدرت او و صمیمیت او شد. رشته های الفت به گونه یک حس نوعدوستی و درعین حال نیاز به توجه سبب شد که برای نشان دادن همدلی خود تا به حد هم آغوشی با مارتیک پیش بروید. اینک بدلیل احساس گناه توان زندگی راحت را از دست داده اید و نمیدانید کدام راه را انتخاب کنید.
بنظر می رسد که با روانشناس ورزیده ای به روان درمانی بپردازید تا روشن شود در چه زمانی می توانید این بار و سّر بزرگ را در حضور روانشناس بر زمین بگذارید.

.

.