1464-87


فروغ از کالیفرنیا


من و منصور شوهرم ناگهان با 4 فرزند مسافر آمریکا شدیم، البته گرین کارت قرعه کشی، سبب این سفر شد. در نیویورک دو برادر من و در لس آنجلس، خواهران منصور سالها بود، زندگی می کردند و مشتاق دیدار ما بودند. من ترجیح دادم به نیویورک برویم، چون برادرانم امکانات بیشتری برای زندگی ما داشتند و به مجرد ورود هم، با دستمایه ای که داشتیم، برایمان یک آپارتمان خریدند و برای منصور در کمپانی خودشان شغلی دست و پا کردند و من هم به همسران برادران خود در تهیه یک سری کرم های زیبایی کمک کردم. بچه ها به مدرسه می رفتند، ولی 6 ماه بعد یک خواستگار اهل کاستاریکا برای دخترم رعنا پیدا شد، که با وجود ثروت بنظر ما مرد خوبی نیامد، ولی دخترم او را پسندیده بود و حدود 3 ماه بعد ما را در تنگنا گذاشت که یا رضایت بدهیم و یا او خانه را ترک می کند. خود بخود ما رضایت دادیم و رعنا با کارلوس ازدواج کرده و با هم به آمریکای جنوبی رفتند.
من و شوهرم براستی ناراحت بودیم، دلواپس و نگران بودیم، چون من در چشمان وحرکات و حرفهای کارلوس صداقت ندیدم. من چند بار به تلفن دستی رعنا زنگ زدم، خیلی خوشحال و هیجان زده بود، می گفت شب و روزش با عشق و مهربانی شوهرش می گذرد و بزودی با پایان ساختمان ویلای کنار اقیانوس شان، ما را دعوت می کنند.
بعد از 3 ماه به سختی تلفنی با رعنا حرف میزدم، چون مرتب قطع می شد، می گفت روی کوه ها هستند، دلواپس شدم، با شوهرم حرف زدم، گفت چکنم؟ بپرس کجا هستند، با هم می رویم سری میزنیم. این بار به رعنا گفتم، خیلی جدی گفت مادر بگذار زندگی مان را بکنیم! در ماه هشتم، ارتباط بکلی قطع شد، من شبها کابوس می دیدم، هر بار عده ای را می دیدم که با چاقو به دخترم حمله می کنند و با فریاد از خواب می پریدم و ساعتها بیدار می ماندم، منصور نگران من شده بود، از طریق یکی از دوستان نزدیک و با توجه به کد تلفن رعنا، فهمیدیم از ونزوئلاست، منصور گفت من میروم ونزوئلا، هر دو را پیدا می کنم. من اصرار کردم با هم برویم، ولی حاضر نشد و بعد از دو هفته چمدان بست و رفت. از همانجا تلفن می کرد و می گفت به خیلی از سازمان های دولتی، پلیس مراجعه کردم، ولی هنوزهیچ نشانه ای از ایندو بدست نیاوردم. من باز شبها کابوس می دیدم، بچه ها مرا دلداری می دادند و می گفتند اگر یادت باشد، رعنا از بچگی هم ماجراجو بود، ولی دختر با عرضه ای بود، مطمئن باش بلد است گلیم اش را از آب بیرون بکشد. یکروز زنگ میزند و می گوید یک بچه در راه دارد. منصور 20 روز در ونزوئلا بود، من مرتب در کردیت کارتش پول می ریختم، که در تنگنا نباشد، تا ناگهان تلفن هایش قطع شد، من هم هرچه زنگ زدم هیچ خبری نبود.
همه خانواده نگران شدیم، به برادرانم خبر دادند و آنها مرا سرزنش کردند که چرا این چنین آسان، رعنا را به دست یک مرد غریبه که در رستوران همدیگر را دیده بودند سپردید، بعد هم چرا از طریق سفارت و وزارت خارجه اقدام نکردید؟ گفتم اشتباه کردیم، حالا چه باید بکنم؟ برادر بزرگم گفت آماده شو، من هم می آیم، نمی خواهم بلایی سر منصور بیاید، آخر هفته حرکت می کنیم.
آخرهفته من و سهراب برادرم راهی شدیم. در ونزوئلا از همه طریق اقدام کردیم، پلیس وقتی فهمید از کردیت کارت شوهرم برداشت نشده، گفت احتمالا حادثه ای برایش پیش آمده، و توصیه کرد،همه بیمارستانها را سر بزنیم و لیستی از قربانیان حوادث رانندگی بگیریم. که این اقدامات هم به جایی نرسید، تا یک شب در رستورانی که غذاهایش باب میل شوهرم بود رفتیم به کارکنان رستوران عکسی از شوهرم نشان دادیم، یکی شان شوهرم را شناخت و گفت دو سه بار به این رستوران آمد، خیلی دست و دلباز و مهربان بود. خبر خوبی بود، همان شخص گفت بنظر می آمد راهی نیکاراگوئه است، چون اطلاعات دقیقی درباره آنجا می پرسید من و برادرم فردا راهی نیکاراگوئه شدیم و متاسفانه بعد از یک هفته بی نتیجه بدلیل تلفنهای بچه ها و نگرانی شان به لس آنجلس برگشتیم. من همه امیدم را در مورد رعنا و منصور از دست داده بودم، بیش از 20 پاوند از دست داده و میلی به غذا نداشتم. بچه ها کم کم به یاری من آمدند، ترتیبی دادند کار روزانه من به درون خانه منتقل شده و بچه ها هم کمکم کنند. همین سر مرا تا حدی گرم کرد و با خود گفتم اگر بلایی سر هر دو آمده بود بالاخره خبری و اثری برجای می ماند، شاید منصور می خواهد مرا سورپرایز کند و به قول بچه ها با یک نوه وارد خانه شود.
کار زیاد و مسئولیت تحصیل و زندگی بچه ها، مرا تا حد زیادی از افکار منفی دور ساخت و بچه ها از سویی، برادران و همسران شان از سوی دیگر دور و بر مرا گرفته و افکارم را مشغول کرده بودند. یکی از برادرانم می گفت شاید منصور در آن کشورها عاشق شده و سرش گرم است وگرنه آنقدرها غیرمسئول نبود. این نظر تازه، مرا کمی خشمگین و در ضمن از آن فشارهای روحی در آورد و با خود گفتم اگر چنین است چرا من باید خودم را زجر بدهم، دخترم با شوهرش خوش است و شوهرم هم با یک دختر کم سن و سال سرش گرم است. 3 سال گذشت، هیچ خبری نشد از سوی رعنا و شوهرم نشد، انگار یک قطره آب شده و در زمین خشک فرو رفته اند. یکروز غروب بود، که در خانه ما را زدند، در را که باز کردم از حیرت برجای ماندم، رعنا لاغر و تکیده و رنگ پریده جلویم ایستاده بود. خودش را به آغوش من انداخت و گریه اش را رها کرد. همه دورش را گرفتیم، پرسیدیم چه شده؟ گفت فقط بگذارید بخوابم. او را در رختخواب خودش که هنوز بر جای مانده بود خواباندیم و تا چشم برگرداندیم بیهوش شد.
من مرتب بالای سرش میرفتم، درخواب می لرزید، یکی دو بار فریاد زد و من بغل اش کردم، تا ساعت 8 صبح از رختخواب بیرون آمد، یکسره به حمام رفت و بعد روی مبل سرش را روی پاهای من گذاشته و اشکهایش سرازیر شد، دیگر نپرسیدم چه شده، چون معلوم بود از یک جهنم بازگشته است، همچنان بدنش می لرزید کم کم زبان باز کرد و گفت کارلوس یک هیولا بود، یک قاچاقچی مواد مخدر و یک قاتل حرفه ای، بیرحم و شکنجه گر. من در تمام این سالها زیر کتک و شکنجه بودم، چون حاضر نمی شدم به دستور او با دیگران بخوابم، دو بار دستم شکست .یک زن مهربان و فداکار مرا فراری داد، وگرنه جانم را از دست می دادم.
ماجرای پدرش را گفتیم، خیلی ناراحت شد، پرسید با خودش پول نقد داشت؟ گفتیم حدود 5 هزار دلار، گفت همان پولها کار دستش داده، در اون کشورها، به توریست ها، درون غذا و نوشابه داروهایی می خورانند که شخص دچار فراموشی دایم میشود. من فکر می کنم چنین بلایی سر پدرم آمده، گفتیم چه کنیم؟ گفت از شکارچی های سرخپوست آن مناطق باید کمک گرفت، رعنا بعد از سه روز به دو سه نفر زنگ زد و سرانجام زن و مردی را پیدا کرد که تجربه شان همین بود و رعنا به آنها خیلی کمک کرده بود، هر دو با من و برادرم در مکزیک قرار گذاشتند و ما همه مشخصات و عکس های منصور را به آنها دادیم و مبلغی هم بعنوان پیش قسط پرداختیم. بعد از 7 روز آنها خبر دادند منصور را در یک مرکز فراموش شده های دولتی در پرو پیدا کرده اند. همان لحظه روی واتساپ تصویر زنده اش را نشان دادند که انگار 20 سال پیر شده بود. بلافاصله به پرو رفتیم و آن مرکز را پیدا کردیم منصور در طبقه زیرزمینی که نمناک هم بود بسر می برد، بالای سرش رفتیم، ما را نشناخت، من بغل اش کردم، مرا پس زد ولی در یک لحظه برگشت و عمیقا در صورت من خیره شد. با مسئولین مرکز حرف زدیم، از ما مبلغی بابت نگهداری اش خواستند که من بلافاصله پرداختم و در حالیکه منصور میلی به آمدن با ما نداشت، او را به بهانه غذا بیرون آوردیم و چون هیچ مدرکی نداشت به کنسولگری مراجعه کردیم و ترتیب خروج اش را دادیم.
فردا ساعت 9 صبح درون هواپیما نشسته بودیم و منصور مرتب شراب می خواست، بعد هم در خواب عمیقی فرو رفت، تا وارد خانه بشویم، به ما توجهی نداشت. وقتی وارد سالن خانه شدیم، رعنا زودتر به سراغ پدرش آمد، ناگهان منصور فریاد زد رعنا جان برگشتی؟ همه بغض کرده دورش را گرفتیم، توی آغوش هم بودند سر رعنا را می بوسید و می گفت خدا را شکر که آمدی و من پیشانی اش را می بوسیدم و می گفتم خدا را شکر منصورم برگشتی، نگاهی بمن انداخت و سرم را در آغوش گرفت.
.

 

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است