برادری که مرا تا پشت میله های زندان فرستاد!

سنگ صبور عزیز

شاید من زیاد در جستجوی راه حل نباشم، شاید هم باشم، شاید دلم می خواهد با بازگویی این ماجرا، برادر خطاکار خود و برادران از دست رفته و ره گم کرده دیگر را، بخود بیاورم، شاید می خواهم به بسیاری هشدار بدهم که این روزها، برای بسیاری از انسانها، معنای برادری نیز از بین رفته است


پدرم یکی از جواهرفروشان باسابقه در ایران بود، نمی توانم بطور واضح و شفاف توضیح دهم از کدام شهر و کدام فامیل هستیم، چرا که نمی خواهم خدای نکرده برای بقیه فامیل و آشنایان خود، دردسری بسازم، ولی اصولا ًچاپ این ماجرا، برای بسیاری روشن می کند که قهرمانان آن چه کسانی هستند، و امیدوارم برای بعضی ها، شرمندگی و خجالت هم، ببار بیاورد!
در آستانه سال 1390، پدرم، من و برادرم را به یک جلسه فوری و خصوصی دعوت کرد و گفت ما باید هرچه زودتر به اروپا برویم و او به مرور، همه ثروت و اندوخته های مالی خود را، به آنجا انتقال دهد و بعد همگی با هم، کسب و کار مشترکی براه اندازیم. بدنبال این جلسه، من و برادرم، بلافاصله تدارک سفر را دیدیم و به اروپا آمدیم، پدر نیز از طریق بانک و افراد مختلف شروع به انتقال اندوخته های خود نمود و به خواسته او، ما مغازه بزرگی در یکی از خیابان های معروف اجاره کرده و با گرفتن اجازه و مدرک قانونی، کسب و کار خود را شروع کردیم، کسب و کاری که به طلا و جواهرات و سنگ های قیمتی، ارتباط داشت.
همزمان خانواده ما نیز، به اروپا آمدند و پدرم تا انجام آخرین تبادلات بانکی اش، در ایران ماند و متاسفانه حدود یک ماه به خروج او از ایران مانده بود که دچار سکته قلبی شد و در بیمارستان از دست رفت. من از برادرم خواستم برای انجام مراسم معمول ختم و یادبود، به ایران برویم، ولی او توصیه نمود یکی از ما بماند و خود بخود او ماند و من رفتم. بعد از اتمام مراسم و پرداختن به وصیت پدر و راضی نمودن خواهرانم و همچنین آرامش دادن به مادرم، آماده سفر بودم که ناگهان مادر نیز بیمار شد و برادرم کمال گفت نگران اوضاع اینجا نباش، پیش مادربمان تا اوضاع او روبراه شود، در ضمن، چند معامله پرسود نیز، در ایران انجام دادم که سودهایش همه به اروپا منتقل شد. بعد از حدود دو سال، من امکان خروج یافتم و به اروپا بازگشتم. ابتدا به سراغ برادرم رفته و دیدم مغازه تغییر کرده و در آن کارمندان غیر ایرانی مشغول به کار هستند. کمال گفت برایت دفتر مخصوصی در پشت مغازه تدارک دیده ام، برو راحت باش و با یک منشی موطلایی خوش بگذران! من با حیرت گفتم قرار نبود من خوش باشم و تو کار کنی! گفت بهرحال بعد از سالها زندگی در ایران، اکنون نوبت خوشگذرانی توست!
کم کم متوجه شدم نام من از مدارک کسب و کارمان بیرون آمده، پرسیدم ماجرا از چه قرار است؟ برادرم گفت مأمورین مالیاتی اینجا ریختند و من برای اینکه دچار دردسر نشویم، مدارکی تهیه کردم که با تو اختلاف پیدا کرده و تو مقداری از جواهرات را خارج کرده ای و با همین قصه، از یک جریمه سنگین و دردسرهای بعدی، رهایی یافتیم! گفتم خب حالا چه می شود؟ گفت باید صبر کنی، تا بمرور، نام تو را به این مدارک وارد کنم، بهر حال تو هم حق داری! گفتم یعنی چه من هم حق دارم؟ گفت برای اینکه حق امروز تو برابر با 4 سال گذشته نیست، چون من، در این مدت با فکر و اندیشه و تخصص خود، کار کرده ام و آنچه بر این کسب و کار اضافه شده، مال من است، تو فقط در آن بخش اولیه که البته دچار ضرر و زیان نیز شده است، سهم داری!
من که عصبی و ناراحت شده بودم بحال قهر، مغازه را ترک کردم تا مدارک و اسنادی را که در طی دو سال با نقل و انتقالات پدر همراه شده بود، پیدا کنم و حق خانوادگی خود را بگیرم! ولی همسرم گفت تمام آن مدارک را کمال گرفته تا به اداره مالیاتی نشان دهد! من دیگر به نهایت خشم خود رسیده بودم، به کمال زنگ زدم و از او خواستم هرچه زودتر تکلیف مرا روشن کند! او مرا تهدید کرد حتی از نزدیک مغازه اش رد نشوم! من تصمیم گرفتم فردای آن روز، بعد از تعطیلی مغازه، به سراغش بروم تا همه چیز را روشن کنم!
فردا سر ساعت به سراغ کمال رفتم، ولی ناگهان صدای آژیرهای خطر مغازه بلند شد، کمال دو سه تا از ویترین های بزرگ مغازه را شکست و خود از مغازه بیرون رفت، من هم سراسیمه و هراسان و متعجب، بیرون آمدم، ولی مأمورین پلیس مرا دستگیر کردند، چرا که برادرم مدعی شده بود که برخی از جواهرات گرانقیمت او را دزدیده ام! خود بخود به زندان افتادم و در آن شرایط بارها خواستم از شدت غم و اندوه و خشم، خود را بکشم ولی امکان آن بوجود نیامد، همسر و بچه هایم سرافکنده و ناراحت، به کشوری که خواهرزنم اقامت داشت، رفتند و من با دردسر فراوان وکیل گرفتم، ولی چون تمام مدارک علیه من بود، به جایی نرسیدم و عاقبت، برادرم طوری وانمود کرد که بخاطر برادری و ترحم به همسر و فرزندانم، تا حدودی کوتاه آمده و من بعد از دو سال، از زندان درآمدم و به ایران برگردانده شدم. نیرو و حس انتقام، آنقدر مرا سرپا نگهداشت تا به طریقی از ایران بیرون آمده و با گذرنامه دیگری به اروپا بازگشتم و با سرمایه ای که خود انتقال داده بودم، این بار با مدارکی که خود تهیه کرده بودم، وکیلی گرفته و برادرم را به دادگاه کشاندم، ولی خود را نشان ندادم و وانمود کردم در ایران اقامت دارم. در این میان، زن برادرم که از خانه و کاشانه اش رانده شده بود، مدارک قانونی دیگری ارائه نمود که کمال گرفتار قانون شده و به اتهام کلاهبرداری و جعل اسناد و مدارک، نه تنها به زندان افتاده بلکه تمام کسب و کارش را نیز، از دست داده است.
یک سال قبل، نامه ای از برادرم، از طریق دوستی مشترک، بدستم رسید، مبنی بر اینکه او در زندان دچارسرطان شده و در بیمارستان زندان بستری می باشد، در ضمن، عکسی نیز ضمیمه آن نامه بود، عکسی که پیرمرد نحیفی را نشان می داد که به مرگ، سلام گفته است! کمال از من خواسته بود جوانمردی کرده و او را ببخشم! از طریق وکیل و پیگیری قانونی، او را رها کنم و اجازه دهم به سوی خانواده اش برود، از آنها طلب بخشش کند و با خاطری آسوده بمیرد!
دلم می خواهد دست به چنین کاری بزنم، ولی وجودم پر از خشم و نفرت از کمال است! آرزو می کنم او در نهایت درد و رنج و بیماری و تنهایی بمیرد، با خود بارها جنگیده ام ولی هنوز قانع نشده ام که به یاریش بروم!
به یاری برادری که همه حرمت های برادری را شکست، زندگی مرا از هم پاشید، همسر و بچه هایم را آواره کرد، و همسر خود و فرزندانش را نیز دربه در کرد، گاه از خود می پرسم آیا من حق چنین حکمی را دارم؟! باور کنید گاه با خود می گویم من نیاز به راه حل ندارم، همه راه حل ها، دربرابرم قرار گرفته، ولی باز می گویم با همه تجربه ها و آگاهی ها، شاید اشتباه می کنم! آیا درست می اندیشم؟


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگه دشواریهای خانوادگی به آقای میلاد از اروپا پاسخ میدهد.
زمانی که افراد صمیمیت بین دو نفر را با اهمیت جلوه می دهند می گویند (مثل دو برادرند!) ولی متاسفانه در مورد شما چنین تعریفی از یگانگی برادرانه درست نیست؛ ویژه آنکه در نهایت صمیمیت و پاکی آنچه را که در چنته عشق و دوستی نسبت به برادر داشتید در طی دو سال دوری از او نشان دادید. برای پولهائی که فرستادید “مدرک” گردآوری نکردید، زیرا با خود اینکار را لازم نمی دانستید، اطمینان شدید سبب شده بود که تقریبا آنچه در بضاعت داشتید برای برادر حواله کنید. ولی زمانی که به او پیوستید با واقعیت بسیار تلخ روبرو شدید. فهمیدید که آنهمه اعتماد و اطمینان سبب شد تا آینده تلخ و نامشخصی برای خود بوجود بیاورید. همسر و فرزندان شما پس از ورود به اروپا بدلیل نداشتن امکان زیست و برنامه ریزی های حساب شده از سوی براد بالاجبار به نزد افراد فامیل رفتند تا شما دوره زندانی شدن خود را که با دسیسه برادر بوجود آمده بود بگذرانید. کمال در هیچ دوره ای از زندگی پس از مرگ پدر نخواست برادر خود را برادر بداند و با او روبرو شود! بهمین دلیل است که مشکوک هستید که آیا اصولا باید به کمال یاری برسانید یا نه؟ از یک سو او را در نهایت رنجوری و نیاز می بینید و از سوی دیگر سنگدلی او را بیاد می آورید و بر سر دو راهی تصمیم نمیدانید به کدام سو تمایل نشان بدهید؟
گفتن اینکه ببخشید راحت است ولی کسی که تا این حد به برادر خود ستم کرده است و حتی به پای محکومیت و نامردی او به دسیسه پرداخته است آیا چگونه و به چه دلیل ناگهان در اندیشه دیدار و نیاز روانی – مالی به برادر پیدا کرده است؟ پیشنهاد من به شما این است که احساس امروز شما به گونه ایست که بهتر است برای مدتی با روانشناس در تماس باشید و روان آزرده خود را به سوی زمانی که در شما خشم حاکم نبود برگردانید تا بتوانی درست تصمیمی بگیرید.

.

.