1464-87


پدر حرف میزند

پدر خانواده با صورت ورم کرده و کبود به استقبالم آمد، وقتی دستش را فشردم از درد نالید ، چهره اش درهم رفت ولی همچنان با لبخندی پر مهر که رسم هر ایرانی مهمان نوازی است، به درون خانه دعوتم کرد.
می گفت دو سه روزی بود که می خواستیم با “جوانان” تماس بگیریم ولی در حقیقت وضع جسمی و روحی خوبی نداشتیم، درگیر بازجویی، شکایت و گفتگو با وکیل و مدرسه و فرار از دست خبرنگاران وعکاسان بودیم، نمی خواستیم قصه ما در قالب یک خبر پرهیجان روز به صفحات اول روزنامه ها و یا در لیست حوادث پر هیجان رادیو تلویزیون ها انتقال یابد، بهرحال دراین جامعه به اندازه کافی حادثه، مرگ و میر و قتل و درگیری وجود دارد و چه بهتر که در حساس ترین زمان تبلیغات برای ایران و ایرانی، حداقل این رویدادها از چشم تبلیغات پنهان بماند.
با هم به درون خانه میرویم، خانه ای که بی شباهت به ویران خانه های جنگ نیست، اغلب در و پنجره ها شکسته، پرده ها پاره شده، بروی در و دیوارها لکه های خون دیده میشود! مادر خانواده با صورتی مجروح و چشمانی کبود شده، دو دختر نوجوان خانواده درشرایطی بدتر و پسرک هفت هشت ساله ای که هراسان به هر سوئی می دود و دست مادر را می گیرد و با هراس می پرسد: باز هم میان؟! باز هم حمله می کنن؟!
مادر دلداری اش میدهد: نه عزیزم! همه چیز تمام شده، مگر پلیس را ندیدی؟! مگر نگفتم همه توی زندان هستند؟! درعمق چشمان پسرک، ترسی هولناک می بینم، کاملا چهره و نگاهش نشان میدهد که شاهد حوادث خونینی بوده است.
پدرخانواده مرا به نشستن دعوت می کند و با اشاره به دختر شانزده هفده ساله اش می گوید یک شب در باز شد و دوستان و همکلاسان دخترم به درون حمله کردند، به یاد حمله مغولها افتادم! به یاد فیلم های وسترن و سرخپوستان، آن حمله های ناگهانی و برق آسا و خونین افتادم.
همسرش ادامه میدهد: باور کنید تا ده دقیقه ما فکر میکردیم شاهد صحنه های یک فیلم خشن و پرحادثه هستیم، همه هاج و واج نگاهمان خیره به روی تازه واردین مانده بود.
ابتدا به سوی دخترم هجوم بردند، لوله یک اسلحه در دهانش فرو رفت و پسرک جوانی فریاد زد دوستت کجاست؟ کجا پنهان اش کردی؟ دخترم از حال رفته بود، پسرکم جیغ میزد، دختر دیگرم به سوی مهاجمین حمله برد، شوهرم از روی پله به روی جوان سیاهپوستی پرید! در یک آن، شوهرم خونین و بیحال به گوشه ای افتاد، دخترم در گوشه ای ساکت شد و من که زبانم بند آمده و قدرت حرکت نداشتم پسر کوچولویم را به آغوش می فشردم. با خود می گفتم حتما خواب می بینم، حتما یک کابوس است، ممکن نیست در خانه ما، در جمع ما و برای خانواده بی آزار ما چنین حوادثی رخ دهد، در همان حال دو نفر بالای سر من ایستاده بودند، دو سه نفری مراقب شوهر و دخترم بودند و بقیه دختر بزرگم را کشان کشان به سوی اتاقش می بردند.
بوی مرگ در فضای خانه به مشام میرسید، احساس میکردم این آخرین نگاهم به عزیزانم، به شوهرم، به دخترانم و به پسرکوچکم هست، می خواستم فریاد بزنم مرا بکشید و آنها را رها کنید، بخدا زبانم بند آمده بود!
شوهر ادامه میدهد: یک غروب اضطراب آور و فراموش نشدنی بود، همه بدنم درد می کرد، سرم کاملا گیج و منگ بود، چشمانم همه چیز را تار می دید، احساس میکردم ذره ذره قدرتم تحلیل می رود، می خواستم به روی پا بایستم، از بچه هایم دفاع کنم، دو سه بار با همه نیرو به پاها و دستهایم فشار آوردم، هنوز در آنها قدرت حرکتی نبود و در همان حال نیز با ضربه ای دوباره با صورت به روی زمین افتادم.
شاید حدود 20 دقیقه ای طول کشید تا دختر بزرگم را دوباره کشان کشان به میان ما آوردند، کتک مفصلی خورده بود، آنها دست بردار نبودند، همه خانه را زیر و رو کردند، اغلب در و پنجره ها را شکستند، وسایل خانه را خورد کردند، آنچه قیمتی بود درون ساک ریختند و بعد به نوبت و یکی یکی خانه را ترک کرده و رفتند.
تا حدود نیم ساعت هیچکدام قدرت انجام کاری را نداشتیم، بعد دختر کوچکم به سوی تلفن رفت تا پلیس را خبر کند، خواهرش او را در نیمه راه متوقف کرد و گفت نه… اگر پای پلیس به این خانه برسد سر همه مان بباد میرود!
دو سه ساعتی طول کشید تا خود را پیدا کردیم، به کمک هم شتافتیم، به پانسمان یکدیگر پرداختیم، برای هم قرص و شربت مسکن آوردیم، همسرم کم کم زبانش باز شده و گریه را سر داد، پسر کوچولویم همه توان خود را از دست داده و بیهوش روی تخت افتاد، رنگش سفید، دست و پایش می لرزید، طفلک در همه عمرش چنین منظره ای را ندیده بود. همه چش به دهان دختر بزرگم دوخته بودیم، همه وجود من خشم بود، دردم را فراموش کرده و فریاد زدم حرف بزن! تو این وحشی ها را به خانه کشیدی، تو اینها را به جان ما انداختی! بگو چه شده؟ اینها دنبال کی می گشتند؟
سرانجام زبان باز کرد و گفت: اینها بچه های مدرسه بودند، از همان گروهها، گنگ ها، اینها گروه دوم بودند، من جزء گروه اول هستم، ناچارم، باید در یک گروه باشم وگرنه نمی توانم راحت زندگی کنم!
فریاد زدم پس اون دخترها و پسرهای ایرانی که در دانشگاهها رکورد تحصیلی برجای گذارده اند، اون جوانها و نوجوانهای ایرانی که چشم معلمین و استادان خود را خیره کرده اند، همه عضو یک گنگ هستند؟! آنها به کمک گنگ ها به دانشگاه را می یابند؟ بورس تحصیلی می گیرند و پیشاپیش توسط کمپانی های بزرگ آمریکایی استخدام میشوند؟ همین نامهای ایرانی که در مصاحبه های سراسری تلویزیون ها در آمریکا شرکت می کنند؟ دست به اکتشافات و تحقیقات بزرگ بین المللی میزنند، در عظیم ترین کمپانی ها، دانشگاهها، مدارس عالی، موسسات تحقیقات نام شان می درخشد، ابتدا با عضویت در گنگ ها شروع کرده اند؟
و فریاد دخترم بالا رفت که: آیا شما هیچگاه به جلوی مدرسه من آمدید تا ببینید در میان جمعی سیاه و سفید، زرد و قهوه ای، در مدرسه ای کنار دان تاون لس آنجلس که مواد مخدر و حمل اسلحه و هزاران خطر و فساد دیگر موج میزند، من چگونه سر می کنم؟ من بی دست و پا و ترسو وغریبه و بی زبان چگونه روز را به پایان میبرم و چگونه در برابر حرفهای نیشدار بچه ها تحمل می کنم؟ آیا قبل از آنکه نام مرا در مدرسه بنویسید درباره فضای مدرسه، محل و شاگردان و معلمین پرسش و تحقیقی کردید؟ توقع داشتید من هر روز در آغوش یک سفید و یا سیاه و یا زرد بیافتم تا هر رو ز یکی پشتیبان و نگهدارنده ام باشد یا حداقل به یک شرور پرقدرت تکیه کنم که دیگران کاری به کارم نداشته باشند؟
من و همسرم گیج بودیم، حرفهای دخترم نیز منطقی بود، به راستی من و همسرم از اولین ماههای ورودمان غرق در کار و مشکلات زندگی شدیم و الحق سراغی نیز از مدرسه و وضع تحصیلی و حال و روز دخترم نگرفتیم، ولی به راستی در این میان چه کسی مقصر است بزرگترها که در موج مهاجرت های ناخواسته و طوفان چشم و همچشمی ها سرازیر غرب شدند؟ یا کوچکترهای بی مایه و ترسو و آماده فاسد شدن که در هرحال با هر باد ملایمی، شاخه های عفت و اخلاق و نجابت شان می شکند؟
اینکه چگونه به پلیس از ترس حرفی نزدیم، شکایتی نکردیم و خبرنگاران خارجی را از جلوی خانه پراندیم خود قصه درازی است، قصه تازه را از فردا آغاز می کنیم که راهی محله دیگری هستیم، می خواهیم زندگی را از دیدگاه تازه ای آغاز کنیم، پدر و مادر مسئول تر شویم، چشم و گوش ها را بیشتر باز کنیم…. چرا که همه صحنه های خشونت آمیز فیلم ها، حمله گنگ ها، آن تیر و تفنگ ها و خشونت و خونریزی ها پشت درخانه من ایرانی نیز کمین کرده است… مگر همین دو سه ماه پیش نبود که گنگ ها به خانه یک بازیگر معروف در لس آنجلس حمله کردند و با شلیک گلوله عده ای مجروح برجای نهادند؟ پس گنگ ها ایرانی و غیر ایرانی نمی شناسند… چرا که ایرانی نیز عضوی از همین جامعه بزرگ 300 میلیونی است فقط باید هشیارتر عمل کند و چون ژاپنی و کره ای، نسل جوان را صمیمانه به زیر چتر خانواده بکشد.
… هنگام خداحافظی دست مادر خانواده را فشردم. او هم از درد نالید… گرچه جراحات درون شان عمیق تر بود… از چشمان غمدارشان پیدا بود.
.

1464-88

 

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است