1464-87


هوشنگ از کانادا

18 سال پیش به اتفاق پدر و مادرم، ایران را ترک کرده و به ترکیه اولین میعادگاه آواره های ایرانی رفتیم، 6 ماه زندگی در یک اتاقک نیمه تاریک هتل، احساس پرنده ای در قفس را در من بوجود آورده بود. سرانجام درجمع گروهی پناهنده به اروپا و بعد هم به کانادا آمدیم.
زندگی در کانادا برای من هیجان انگیز بود، درس می خواندم، کار می کردم و دوستان تازه پیدا کرده و همه وجودم پر از انرژی بود. دلم می خواست تحصیلاتم را در دانشگاه ادامه بدهم، ولی پدرم می گفت به او کمک کنم، یک رستوران باز کند، که کمک اش کردم، ولی عاقبت به دنبال تحصیل رفتم، رشته حقوق بین المللی را برگزیدم و در شرایطی که در رستوران پدرم کار می کردم، با سختی ولی خستگی ناپذیر تحصیل را پی گرفتم و بعد از 5 سال دیدن دوره های مختلف، در یکی از ادارات دولتی بکار مشغول شدم.
درآمدم در حدی بود که تشکیل زندگی بدهم، ولی نیرویی در درون من می گفت کارهای نیمه تمامی داری! خودم نیز نمی دانستم چه کارهایی؟ گاه ناخودآگاه به سوی ایران کشیده می شدم، که بخاطر پناهندگی، فکر خوبی نبود، یکی دو بار که به مادرم گفتم اگر من به ایران سری بزنم چه میشود؟ با ترس گفت فکرش را هم نکن، دستگیرت می کنند و به زندان می افتی و هزاران بلا سرت می آید. گاه احساس می کردم مادرم میخواهد با من حرف بزند، به بهانه ای بحث بچگی های مرا پیش می کشید، ولی لحظاتی بعد مسیر سخن را تغییر می داد. یادم هست یک شب من در لابلای جعبه هایی که پر از عکس بود، بدنبال عکس بچگی هایم و میدان فوتبال محله می گشتم، که پدرم همه را جمع کرد و گفت پسر به گذشته بر نگرد، به آینده نگاه کن، که مال توست. پرسیدم چرا؟ گفت چرا ندارد، شما نسل دیگری هستید نسلی که غصه گذشته را نمی خورد و این ما هستیم که همچنان به گذشته در هم ریخته، آن خاطرات سیاه از هم گسسته چسبیده ایم.
بعضی حرکات و حرفهای پدر و مادرم بنظرم مشکوک می آمد، خصوصا که من رشته حقوق خوانده بودم از هر حرف و سخن و گوشه و کنایه ای به راحتی گذر نمی کردم. یک شب پدرم سر کار دچار سکته مغزی شد، مادر می گفت این سابقه فامیلی دارد، پدر بزرگ ات هم از سکته مغزی رفت، پدرم ده روز در بیمارستان بود، بعد هم نیمه فلج به خانه آمد، من می دانستم پدرم طاقت این نوع زندگی را ندارد، حدسم درست بود، یک روز صبح او را در بسترش سرد و یخزده پیدا کردیم، رفتن پدر، خیلی برای مادرم و من سنگین بود. هر دو احساس کردیم رستوران بدون وجود پدر از هم می پاشد، خیلی سریع آنرا فروختم و من به مادر قول دادم همه هزینه های زندگیش را تامین کنم.
مادر اصرار داشت من ازدواج کنم، ولی من با وجود یک دوست دختر خوب، اصلا آمادگی ازدواج نداشتم، باز هم آن نیروی عجیب به من می گفت صبر کن، من به بهانه های مختلف از ازدواج می گریختم، تا این که دوست دخترم مرا تحت فشار گذاشت و بعد هم نا امید ترکم کرد. در یک جمعه بارانی، به سراغ جعبه عکس های قدیمی رنگ و رو رفته رفتم، عکس هایی از دوران دبستان و دبیرستان، از جمع فامیل و دوستان و هم سن و سالان خود، در همه عکس ها مادرم مرا سخت چسبیده بود، در یکی از عکس ها، زنی را دیدم که با نگاهی غمگین مرا نگاه می کرد، در دو سه عکس دیگر هم همان خانم را با همان نگاه دیدم. عکس ها را به مادرم نشان دادم و گفتم این خانم کیه؟ مادر کاملا جا خورد، دستپاچه شد، با اینحال گفت دوست قدیمی من است خیلی تو را دوست داشت، گفتم ولی احساس می کنم پشت این چهره غمگین قصه ای خوابیده است، مادرم مرا بغل کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت عزیزم هیچ قصه ای اونجا نخوابیده، بدنبال چی می گردی؟ گفتم بدنبال یک قصه نا تمام، یک رویدادی اسرارآمیز، یک خاطره ای غبارگرفته، یک نیمه گم شده! مادرم کاملا در هم رفته بود، به بهانه ای به آشپزخانه رفت و گفت غذایت آماده است. گفتم مادر! تو رازی را از من پنهان می کنی، گفت چه رازی؟ دستهایش را گرفتم و گفتم قسم ات می دهم از این راز برایم بگو.
مادرم در حالی که دستهایش می لرزید گفت حقیقت را بخواهی، آن خانم مادر واقعی تو بود، زمانی که تو 3 ماهه بودی، تو را به ما سپرد، شوهرش در زندان بود، خودش به شدت بیمار بود. گفت شما که فرزندی ندارید، بهترین پناه برای پسر من هستید، درحالیکه صدایم می لرزید پرسیدم چه بر سرش آمد؟ گفت تا دو سال قبل از آمدن مان، با هم در تماس بودیم، می گفتند که بیمارستان بستری است، می گفتند حالش اصلا خوب نیست، باورکن اگر امکان داشت، او را با خود می آوردیم، اشکهایم سرازیر شده بود، گفتم نام و نشان اش را به من بده، گفت تا آنجا که خبر دارم سالها پیش رفته است. گفتم مهم نیست، فقط نام و نشانی اش، اسمی از اطرافیان، آدرس آن زمان اش. آن شب تا صبح نخوابیدم و من تازه فهمیدم، آن نیروی عجیب که مرا به سوی ایران می کشاند، آن حس نیمه گم شده، رازهای غبار گرفته همه وهمه واقعی بوده است.
عکس ها و نشانه ها و نام ها را جمع کردم و مادرم را به دوستان نزدیک و چند مجله جوانان که پست آورده بود سپردم و خود را در اتاق یک هتل زندانی کردم، تا تصمیم نهایی را گرفتم، اینکه به هر قیمتی شده به ایران بروم، مراحل سفر و ویزا و تهیه مدارک ایرانی، همه و همه طی یک ماه انجام شد و یکروز دم کرده تورنتو، به سوی ایران پرواز کردم، هرچه بود، که با هیچ مشکلی روبرو نشدم. دو روز بعد به خانه دوستان قدیمی پدر و مادرم رفتم، ماجرا را برایشان گفتم و از آنها کمک طلبیدم، همه دست به دست هم دادند، به اتفاق به خانه قدیمی پدر و مادرم رفتیم، خانه ای را که مادر واقعی ام سالهای آخر عمر خود را گذرانده بود پیدا کردم، با همسایه ها حرف زدم، آنها تا بستری شدن مادرم، خبر داشتند، می گفتند یکی از دوستان صمیمی اش در تهرانپارس زندگی می کند، او همه چیز را درباره مادرم می داند. پرسان پرسان آن خانم را پیدا کردیم، زنی شکسته و پیر که قدرت حرف زدن نداشت، وقتی من همه ماجرا را برایش گفتم، خیلی خونسرد گفت مادرت از بیمارستان مرخص شد، حالش بهتر شده بود، برادرزاده اش او را به اصفهان برد. اسم برادرزاده اش را گرفتم، از طریق سوشیال میدیا او را دنبال کردم، تا یک هفته هیچکس جوابی نداد، تا یک شب دختر جوانی با من ارتباط برقرار کرد و وقتی مطمئن شد که من با چه هدفی مادرم را دنبال می کنم، گفت تا دو روز به من مهلت بدهید، در صورت امکان شماره تلفن دستی تان را هم لطف کنید!
دو روز بعد همان دختر جوان زنگ زد و آدرس خانه ای را در اصفهان داد، من فردا حرکت کردم و رفتم، وقتی وارد آن خانه شدم، با موجودی شکسته و نحیف و رنگ پریده روبرو شدم، وقتی بغل اش کردم، به اندازه یک کودک سبک بود، موهای سپیدش را بو کردم و بوسیدم، به من چسبیده بود و جدا نمی شد.
یک هفته بعد با مادرم که چشم از من بر نمی داشت، اشکهایش بند نمی آمد، به ترکیه رفتم، با توجه به مدارکی که با خود آورده بودم و نفوذ دوستانم در کانادا، بدون هیچ مشکلی، مادر را سوار بر هواپیما به سوی کانادا پرواز کردیم. باورش نمی شد و مرتب می گفت پسرجان خواب می بینیم. آن لحظه ای که هر دو مادر آغوش بروی هم گشودند، قشنگ ترین لحظه زندگی من بود. مادر واقعی ام و مادر مهربان آن همه سال من، دو فرشته مهربان، کنار هم آرمیده بودند و من احساس می کردم نیمه گم شده ام را یافته ام.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است