1464-87


در یک غروب خسته 18 سال پیش، در حال آماده کردن مجله برای چاپ بودیم، که خانمی زنگ زد و گفت چقدر وقت دارید؟ چقدر حوصله بیرون آمدن از دفتر مجله را دارید؟ گفتم اگر مورد مهمی باشد هم وقت و هم حوصله دارم، گفت توی خیابان ونچورا نزدیک وینتکا، مادر پیری روی چمدان کوچک خود نشسته و اشک می ریزد. گفتم چرا؟ گفت باید خودت بیایی و چرا را بفهمی. بلافاصله آدرس دقیق محل را گرفتم و راه افتادم.
20 دقیقه بعد در نزدیکی همان مادر پارک کردم، از خانمی که تلفن کرده بود خبری نبود، ولی من جلو رفتم و سلام کردم. مادری رنگ پریده و مسن روی چمدان خود نشسته بود، با دیدن من اشکهایش را پاک کرد، گفتم مادر اتفاقی افتاده؟ گفت دنیای من تمام شده، دیگر چه اتفاقی باید بیفتد؟ گفتم برایم بگو، گفت چه فایده؟ گفتم از مجله جوانان آمده ام نگاهی تو صورت من کرد و گفت حالا شناختم، مجله تان را گاه به گاه از همسایه ها می گیرم و می خوانم.
کنارش نشستم، گفت نمی دانم گفتن قصه زندگیم، چه ثمری دارد، ولی همین که با چاپ آن عده ای را بخود می آورید، برایم کافی است مادر رنگ پریده و نگران برایم گفت پسرم و عروسم عذر مرا
خواسته اند، امروز بعد از ظهر چمدان مرا جلوی در گذاشتند و گفتند مبلغی پول نقد و بلیط هواپیما هم درون چمدان است، برگرد ایران، اینجا بدردت نمی خورد، حتی اجازه ندادند نوه هایم را به آغوش بگیرم. گفتم چرا؟ گفت اخیرا به بهانه اینکه من کمی مریض هستم، مزاحم زندگی شان هستم، می گفتند برگرد ایران. گفتم با چنین پسر وعروس ظالم و بی احساسی بهتر اینکه برگردی، می خواهی تا فرودگاه شما را برسانم؟ گفت اجازه بده برایت توضیح بدهم، من بعد از مرگ شوهرم به توصیه پسرم هر چه داشتم فروختم، خانه، اثاثیه، جواهرات و خلاصه هر چه به پول نقد تبدیل می شد، بقولی آتش زدم، طبق توصیه پسرم، از طریق یک آشنا بخشی ازنقدینه ام را حواله کردم تا بقیه را از طریق یکی از دوستانم بفرستم، پسرم ترتیب ویزای مرا داد، به آمریکا آمدم و بعد از یکسال همه آن اندوخته منتقل شد و خیال من و پسرم راحت شد. تا یکسال و نیم من مورد احترام بودم، تا پسرم خانه ای خرید و یک شرکت برای خودش باز کرد. کم کم مرا بخاطر عشق فراوانی که به نوه هایم نشان میدادم، سرزنش می کردند که بچه ها را ننر نکن. محبت هم اندازه دارد بعد عروسم بهانه های دیگری را شروع کرد، که شما به بچه ها چه چیزی یاد می دهی که گاهی بی ادب میشوند؟
این وضع ادامه داشت تا در طی دو سه ماه اخیر، برای بچه ها یک پرستار آوردند، مرا از سر میز صبحانه و ناهار و شام حذف کردند، ولی من اعتراضی نداشتم در اتاق کوچکم، که زیر پله ها و در واقع یک انبار کوچک بود، سرم با رادیو و مجله خوش بود. از دو هفته قبل حرف از برگشتن من به ایران بود، من توضیح دادم، کسی را در ایران ندارم، خواهرم فوت کرده، بچه هایش به اروپا، به کانادا
رفته اند، خانه، زندگی و درآمد ندارم، پسرم گفت ماهانه برایت مبلغی می فرستم! و عاقبت کارم امروز بود و من سرگردان و دلواپس اینجا نشسته ام.
راستش ازحرفهایش عصبانی شدم و علیرغم میل خودم، ناگهان خودم را جلوی خانه پسرش دیدم، زنگ زدم، آقایی با ریش پروفسوری در را باز کرد، گفت فرمایشی دارید؟ گفتم می خواستم راجع به مادرتان حرف بزنم، چرا او را از خانه بیرون کردید؟ گفت به شما چه ارتباطی دارد، برایش بلیط برگشت گرفتیم، پول سفر را در کیف اش گذاشتیم، جای این پیرزن اینجا نیست، بهتر اینکه برگردد ایران بالاخره فامیل دور و نزدیکی دارد که به او برسند. گفتم این یک اقدام ظالمانه است، براحتی می توانستم بعنوان آزار یک مادر پیر کارش را به دادگاه بکشانم، ولی چون مادر فداکارتان اجازه نداد، مرا قسم داد، فقط یک جمله می گویم: اینکه اگر روزی این چنین ازخانه و آشیانه بیرونت کردند وآواره خیابانها شدی، تعجب نکن. قبل از اینکه حرفم تمام شود، درب را محکم بست و رفت. من مادر دل شکسته را به یک متل جای دادم، برایش غذا و همه نیازهایش را تهیه کردم، گفتم به من وقت بدهید، تا راه چاره ای بیابم. دستهایم را گرفته و فشرد و گفت اجرت با خدا.
همان شب یک آگهی در مجله گذاشتم که مادری مهربان و دلسوز که سابقه معلمی هم دارد، به دنبال
خانه ای، پناهی جهت زندگی و پرستاری و تدریس به بچه ها و حتی تهیه غذاهای ایرانی است و شماره دفتر را گذاشتم.
به مجرد انتشار مجله، 8 نفر زنگ زدند من با همه حرف زدم، در پایان یک زن و شوهری را که 4 فرزند 3 تا 9 ساله داشتند برگزیدم و با مادر مهربان و دلواپس به دیدارشان رفتم و دو ساعت بعد از من کلی تشکر کردند که چنین فرشته ای را به آنها معرفی کرده ام.
تا زمانی که آن مادر مهربان زنده بود، به دیدارش می رفتم، بعد هم یک شب در خواب در کمال آرامش رفت، ولی همیشه آن صورت مهربان و دلواپس اش و چهره خشن و بی احساس پسرش در ذهنم ماند و از خود می پرسیدم به راستی چنین فرزندان بیرحمی چه عاقبتی دارند؟
یکروز همان خانواده به من زنگ زدند و گفتند مادر مهربان، یک بسته کوچک برای من برجای گذاشته و اصرار داشته که به دستتان برسانیم. من کنجکاو به سراغ شان رفتم. یک جعبه کوچک سفید رنگ بود، که همه دور و برش را با چسب محکم بسته و برویش اسم مرا نوشته بود.
بسته را باز کردم، نامه ای پر از مهر، تشکر برای من نوشته بود و همراه آن 4 گردنبند کوچک طلا دیده می شد، بروی همه نام نوه هایش را کنده بود و توضیح داده بود، که از دستمزدی که این خانواده به من می دادند، این هدایا را برای نوه هایم آماده کردم، می خواستم به دیدارشان بروم، ولی نمی دانم چرا تصمیم گرفتم این ماموریت را به شما بسپارم. آن خانواده گفتند دو هفته قبل ازاینکه با زندگی وداع گوید، آنرا به ما داد تا به شما برسانیم.
خیلی دلم گرفت، علیرغم میل خودم، به همان آدرس سابق مراجعه کردم، ولی همسایه ها گفتند آنها چند سالی است از این محل نقل مکان کرده اند و من آن گردن بندها را به یکی از همسایه ها دادم که می گفت می تواند از طریق یک دوست خانوادگی به دستشان برساند.
در این میان اندیشه و تصویر آن مادر و آن پسر از ذهنم دور نمیشد، تا دو سال پیش در آستانه ورود به شاپینگ سنتر توپنگا کنیون، مردی که روی زمین پهن شده بود، پائین شلوارم را گرفت، جا خوردم،
بر گشتم نگاهش کردم، بنظرم آمد قدرت حرکت ندارد در یک لحظه برجای خشک شدم، با وجود لباسهای مندرس و پاره و کثیف، با وجود چهره سیاه شده اش، او را شناختم، خودش بود، همان پسر سنگدل و بیرحم و بی تفاوت که درب خانه اش را بروی من بست و رفت. گفتم شما را می شناسم، گفت هیچکس مرا نمی شناسد، گفتم چرا همان که مادر پیر خود را از خانه راند و آواره خیابانها کرد. گفت نگران نباشید، من هم به همان روز دچار شدم، همسر و بچه هایم مرا که غرق در اعتیاد شده بودم از خانه راندند، من که بدلیل هوسبازی و خیانت همسرم به اعتیاد روی آوردم. گفتم علاقه ای به شنیدن قصه زندگیت ندارم. گفت من دیگر قصد زندگی ندارم و سرنوشت و آینده ای ندارم که کسی علاقه به
شنیدن اش داشته باشد. من یک مرد تمام شده هستم، من در آخر خط زندگیم آرزو می کنم فقط مادرم مرا بخشیده باشد. گفتم مادرموجود عجیبی است نگران نباش، مسلما او تو را بخشیده است. ولی وجدانت هیچگاه تو را نمی بخشد، مبلغی پول بدستش دادم، دیگر نگاهم نکرد، لنگ لنگان به سوی یک لیکورفروشی رفت که یک مشروب بخرد و از دنیا بی خبر شود.

.

این یاد داشت سر دبیراز شماره ۱۸۶۳ مجله بازسازی شده است