1464-87

نگين از نيويورك

١٦ سال پيش من خسته و كلافه و در آستانه جنون، تصميم گرفتم از شوهرم ناصر، جدا شوم. چون مردي بدون احساس، بدون مسئوليت، بيزار از دختر سه ساله مان و زير فرمان مادر و خواهرانش، كه در واقع دوست قديمي پدرم بودند، قرار داشت. ناصر در عين حال گاه به بهانه هايي واهي به من حمله ميكرد كه يكبار صورتم را غرق خون كرد و مچم را شكست. وقتي در اين مورد با خانواده ام حرف زدم ، همه به جان من افتاده و سرزنشم كردند. پدرم گفت آبرويم را نزد دوستم ميبري، مادرم گفت شيرم را حلالت نميكنم و برادرانم گفتند در خانواده ما طلاق سابقه نداشته است، تو چهره خانواده ما را تاريك و تباه میکنی!
من كه ديگر تحمل زندگي با ناصر را نداشتم و در ضمن ميدانستم او از تقاضاي طلاق من خوشحال هم ميشود، با او حرف زدم و گفتم هيچ چيزي از او نميخواهم، مهرم حلال جانم آزاد، فقط دخترم را به من ببخشد. شوهرم با خوشحالي پذيرفت و خيلي راحت با من به دادسرا آمد ما با يك سه طلاقه طي مدت بسيار كوتاهي، خيلي راحت مشكل را حل كرديم. من كه مي دانستم از سوي خانواده زير فشار و بمباران انتقاد و سرزنش هستم، یک اطاق در آپارتمان كوچك دوست قديمي ام اجاره كردم و با دخترم زندگي ساده و آرامي را بنا ساختم.
در طي دو سه هفته، هر بار به خانه پدر و مادرم زنگ زدم، يا جواب ندادند يا گوشي را روي من قطع كردند. تنها خواهر كوچكم به من زنگ زده و با احتياط حالم را پرسيد و گفت طرف خانه نیا، بد جوری طوفانی است!
سايه دخترم را روزها به يك كودكستان مي سپردم و ساعت ٤ بعد از ظهربا هم به اطاق كوچك پر از صفا و آرامش پناه مي برديم. من ضمن كار سخت و با حقوق كافي، سه روز در هفته به دانشگاه هم، مي رفتم و دوستم از سايه نگهداري مي كرد. سرانجام رشته پرستاري را تمام كردم و همان لحظه تصميم به خروج از ايران گرفتم.
شنیده بودم در آمریکا و کانادا شرایط برای پذیرش پرستار و دکتر و اصولا کادر درمانی خوب است. در پي پذيرش پرستار، برنامه ام سفر به تركيه، و پيگيري ويزاي امريكا و کانادا بود.ضمنا ميخواستم بدون خداحافظي آنجا را ترك كنم. درست سه سال بود خانواده را ندیده بودم حتي صداي هيچ كدام از اعضاي خانواده بجز خواهر كوچكم را نشنيده بودم. با اينحال دو هفته قبل از راهي شدن، يكروز با سايه به سراغ مادرم رفتم، مادر با سردی با من روبرو شدولی من بغلش کردم و صورتش را بوسيدم، پدرم را روي پله ها ديدم، با اصرار دستش را بوسيدم و از اينكه سبب رنجش آنان شدم عذر خواستم. خواهر كوچكم را در خيابان بغل كردم و مبلغ قابل توجهي پول نقد در كيف مدرسه اش جا دادم، و بدون ديدار برادرانم بغض کرده به اطاق كوچكم برگشتم و آن شب را تا صبح گريستم.
روز آخر باز هم خواستم به مادرم سر بزنم، او را از دور ديدم كه با ساك خريد به يك ميوه فروشي نزديك ميشود، برايش بوسه اي فرستادم و او نيز با اكراه برايم بوسه اي فرستاد، احساس كردم گريه ميكند.
من با دخترم به استانبول رفتم، از طريق چند خانم هموطن، آدرس دو سه كلينيك را گرفته و به سراغشان رفتم و تقاضاي كار دادم. يكي از آنها با حقوق نه چندان زيادي مرا پذيرفت و گفت برایت اجازه کار و اقامت می گیرم و براي اينكه دخترم را روزها به مدرسه ببرم و برگردانم و ساعتي كنارم باشد، مبلغي از حقوقم را كم كردند و من هم بدون هيچ اعتراضي پذيرفتم حتي اضافه كاري هم ميكردم.
در آن كلينيك از دكترها تا پرستارها و كادر فني به من زور ميگفتند و بيشترين كار را از من ميكشيدند. تا يك شب يك خانم امريكايي مجروح را به بخش من آوردند. همه سعي خودم را براي تسكين درد و معالجات اوليه بجا آوردم و او شاهد بود بقيه به من زور ميگويند. روز سوم كه كمي حالش بهتر شد پرسيد چرا در برابر زورگويي ديگران اعتراض نميكني؟ گفتم چون چاره اي ندارم زيرا اجازه كار و اقامت ندارم. گفت اهل كجايي؟ گفتم ايران، گفت چرا در ايران نماندي؟ و اين شد كه ماجراي زندگيم را برايش گفتم.
شانا آنروز حرفي نزد، روز آخر كه مرخص شد شماره تلفن دستي اش و تلفن هتلش را به من داد و گفت به او زنگ بزنم. من فردا به او زنگ زدم او گفت كار خود را تعطيل كن و با همه مدارك خود به هتل من بيا. گفتم بيرونم ميكنند، گفت عيبي ندارد نگران نباش جبران ميكنم. نميدانم چرا بجاي ترس و دلواپسي، حرف اورا پذيرفتم و با تاكسي با سايه به هتل او رفتم. در يك هتل گران قيمت و شيك جلوي رستوران منتظر من بود. حدود سه ساعت با هم حرف زديم مي گفت وكيل هستم و تو را به هر قيمتي شده با خود به امريكا مي برم. زير لب تشكر كردم و در دل با خدايم حرف زدم و گفتم مي دانستم به داد من ميرسي.
با شانا چمدان لباسهايم را به هتل او بردم، براي من و سايه اطاقي گرفت. هر روز با هم صبحانه ، نهار و شام ميخورديم بعضي روزها هم من را با خود به گردش، خريد و حتی انجام ماموريت هاي حقوقي خودش مي برد. برايم ميگفت پرونده من در جريان است، شانا دو هفته بعد كه ناچار به بازگشت شد، پرداخت سه ماهه كرايه اتاقم را پيشاپيش داد و مبلغي هم به اصرار براي هزينه هاي روزانه ام در كيف من جاي داد و گفت بعدا اين بدهي ها را پس ميدهي نگران نباش.
من عاقبت به نيويورك آمدم، در دفتر حقوقي شانا، شوهر و مددكارانش به كار مشغول شدم و در كالج يك دوره پارا ليگال را گذراندم. البته شانا اصرار داشت من همان رشته حقوق رادنبال كنم تا بتوانم فريادرس زناني چون خود باشم.
شايد باورتان نشود، من در گست هاوس شانا سکنی گزیدم، سایه را روانه مدرسه کردم و خود وارد دانشگاه شدم، روزي ٤ ساعت در دفترش كار ميكردم تا با کمک و هدايت حرفه اي و دلسوزانه شانا بورد وكالت را هم گذراندم و در همان دفتر حقوقي مشغول به كار شدم. عجيب اينكه نفهميدم شانا چگونه ترتيب سفر مرا، ويزاي مرا و انتقال مرا به امريكا داد فقط شبها دعايش ميكردم و روزها برايش غذاهاي ايراني مي پختم. همچنين مراقب دو پسر ١٣ و ١٥ ساله او نيز بودم. گاه از خود مي پرسیدم تو چگونه ميتواني اين همه كار و مسئوليت را انجام دهي؟ و خود جوابي نداشتم.
يكروز به خود آمدم كه آپارتمان شيكي خريده بودم، يك دوست مهربان، در خانه مرتب مراقب سايه بود و در برابر حداقل ٨ خواستگار خوب نميدانستم چه تصميمي بگيرم؟ چون از ازدواج و سايه مرد در زندگيم مي ترسيدم. تا اينكه دو سال پيش با يك بيزنس من آمريكايي، كه ایران و تاريخ و مردم سرزمينم را مي شناخت ازدواج كردم و همچنان شانا تا بحال دوست و خواهر مهربان و حامي بزرگ من بوده است.
در تمام سالهاي گذشته به جرأت دهها دختر و زن ايراني را همچنان از تنگناهاي دربدري، بي كسي و شکنجه نجات داده ام و آنها را به ساحل آرام زندگي شان رسانده ام.
تا اينكه يك روز خواهر كوچكم مريم از تركيه به من زنگ زد و گفت از دست شوهر معتاد و شكنجه گرش گريخته و به تركيه آمده و بر حسب اتفاق آدرس و تلفن من را پيدا كرده است. ماجرا را براي شانا گفتم، گفت من تا چند روز ديگر بمدت سه روز براي حل و فصل دهها پرونده به تركيه ميروم، خواهرت را به من بسپار. سه ماه بعد مادرم از ايران زنگ زد و با بغض گفت ما به تو خيلي ظلم كرده ايم، همه شرمنده هستيم، اگر يك ذره هم محبت و عشق نسبت به ما داري به داد مريم برس، شوهرش موجود خطرناكي است و ما با هزينه سنگيني فراري اش داده ايم، لطفا به دادش برس ! گفتم نگران نباش مادر، من همان دختر هميشگي تو هستم، با همان قلب مهربان، همان عشق و همان فداكاريها.
شانا به تركيه رفت، مريم را در کانال پناهندگی انسانی قرار داد و به دليل در خطر بودن جانش، ترتيبي داد تا با قبول همه مسئوليتهايش و با توجه به آشنايي با قوانين كنسولي، او را با خود همراه كند. همان شب به مادرم خبر دادم كه مريم همين روزها به آمريكا مي آيد. مادرم گفت من و پدرت يك خواهش بزرگ داريم و آن اينكه ما را ببخشي تا شبها راحت بخوابيم. گفتم من هـيچگاه بغض و كينه و گلايه اي از شما ندارم باشد تا روزي به ديدارتان بيايم.
قبل از نوروز، شانا، خواهرم مريم را جلوي آپارتمانم پياده كرد و مريم چنان پله ها را با شوق و ذوق و هيجان طی كرد كه نزديك بود معلق شود و من آغوشم را برايش گشودم تا بعد از سالها در آن آرام گيرد.

 

1464-88