1464-87

… وقتی بعد از 6 سال دوری، در فرودگاه لس آنجلس با مسعود شوهرم روبرو شدم، برخلاف آن گرمی و محبت همیشگی و آن چشمان مهربان، انگار با غریبه ای روبرو شده بودم.
مسعود حتی بچه ها را چون همیشه عاشقانه به آغوش نگرفت، همه رفتار و کردار و حرفهایش سرد و مصنوعی بود. چمدان ها را درون اتومبیل بزرگ خود جای داد و پشت فرمان نشست و راه افتاد، در میان راه بجای سخن با ما و با بچه ها که همه وجودشان پر از عشق و هیجان و شادی از دیدار پدر بود، با تلفن دستی اش با یکی دو خانم به زبان اسپانیش حرف میزد، در میان حرفهایش با توجه به اطلاعاتی که از سابق داشتم کلمات عشق و دلتنگی و وعده دیدار را شنیدم، ولی کوشیدم آنرا از جنبه مثبت نگاه کنم، به خود نهیب زدم که زن، هنوز از راه نرسیده، دنبال دردسر نباش!
مسعود ما را به درون خانه قشنگی که می گفت 4 سال قبل خریده برد، اثاثیه را درون اتاقی جای داد و مرا به سراغ یخچال و آشپزخانه برد و گفت همه چیز برایتان آماده است، نیازی به من ندارید، من شدیدا سرم شلوغ است، باید به داون تاون برگردم، اگر سر کارم نباشم همه چیز بهم می ریزد.
من و بچه ها که از این برخورد سرد و بی تفاوت و عجولانه گیج شده بودیم، بدون حرکت جلوی درایستاده و دور شدن او را تماشا می کردیم، باورم نمی شد مسعود پر از صفا و مهر و عشق به بچه ها، به چنین موجودی مبدل شده باشد.
دو ماه بعد که سر زده به محل کارش که یک تولیدی بزرگ و یک فروشگاه پر از پارچه و لباس بود رفتم، با واقعیت های تلخ تازه ای روبرو شدم، او را دیدم که به روی مبلی لم داده و یک دختر اسپانیش بسیار جوان، پاهایش را درون آب گرمی ماساژ می دهد! او را دیدم که با دختری بسیار جوان درون اتاقک پشت فروشگاه عاشقانه ناهار می خورد و به زبان اسپانیش شوخی می کند و نجوای مهرآمیز دارد! او را دیدم که مرا نمی بیند، دیگر وجودم برایش تفاوتی ندارد و حتی اشکهایم نیز او را تکان نمی دهد و به رحم نمی آورد.
از او پرسیدم مسعود من کجاست؟ مردی که پر از عشق به بچه ها و به من و به خانواده اش بود”! مسعود من کجاست که حتی تحمل قطره ای از اشک مرا نداشت؟ مسعود من که همه هفته گلدان آشپزخانه ام را از گل خالی نمی گذاشت، مسعود من که می گفت بدون من غذا نمی خورد، بدون نفس من خواب به چشمانش نمی آید؟
خونسرد گفت روزگار عوض شده، من شب و روز می دوم، کار می کنم، باید به خودم برسم، قانون این سرزمین می گوید اگر از لحظات زندگی ات لذت نبری، اگر چشم به روی خواسته هایت ببندی، زود پیر می شوی، نابود می شوی، من هم عمرم را درایران باختم، در سالهای آغازین دراینجا هم باختم، حالا تا دیر نشده باید به فکر خود باشم.
گفتم پس ما چی؟ گفت برایتان خانه ای خریده ام، وسایل راحتی تان را فراهم ساختم، همه چیزتان تامین است، دیگر چه می خواهید؟ در این سرزمین اگر خرج خورد وخوراک یک دختر 18 ساله را هم بدهی، کنیزت می شود! همین که هنوز کنارتان هستم، زندگی تان را می چرخانم، با این همه وسوسه، چشم بروی شما نبستم، ممنون باشید، قدربدانید، صدایتان در نیاید.
بعد از این برخوردها و سخن ها و بی تفاوتی ها و سردی های بسیار، بعد از بگومگوها و درگیریها و توهین های دور از انتظار و درد و رنجی که برای چهار فرزندم ببار آمد، 7 سال قبل از مسعود جدا شدم، چون قبلا مدارک مالی و اسناد ثروت خود را پنهان ساخته بود، خود بخود من و بچه ها با اندوخته مختصری که حتی به یک سال هم نمی رسید، از او جدا شدیم، دو دخترم که حدود 13 و 15 ساله بودند، بعنوان پرستار بچه های همسایه و معلم شبانه بکار پرداختند، من ضمن یک کار نیمه وقت روزانه، سحرگاهان با دو پسر 9 و 11 ساله ام به پخش روزنامه های آمریکایی می پرداختیم و اینگونه با زحمت فراوان ولی سربلند زندگی را به مرور می ساختیم. سرانجام دختر بزرگم که تحصیلات دانشگاهی خود را پایان داده بود، شغل پردرآمدی را شروع کرد، دختر دیگرم در یک شرکت بزرگ مشغول شد و دو پسرم ضمن تحصیل، به کارهای نیمه وقت پرداختند، من نیز پرستار نیمه وقت یک پیرمرد ثروتمند شدم که با همت و پشتکار و تلاش شبانه روزی، 8 ماه قبل، خانه قشنگی خریدیم و خانه ای که قشنگتر و بزرگتر از خانه مسعود بود، همه آنچه بچه ها آرزو داشتند در آن جای دادند، دوباره آرامش به کانون خانوادگی ما بازگشت، حالا من با همه وجود می خواستم پرواز بچه هایم را تماشا کنم، در حالیکه با یک خواستگار با شخصیت و یک انسان با وقار و اصیل نیز روبرو بودم که بقول خودش 8 سال شاهد تلاش مادرانه و مسئولانه من بوده و حالا می خواهد مسیر مانده را با من در هاله ای از عشق و راحتی خیال طی کند.
… هفته قبل که با صدای خنده بچه هایم، روی ابرها پرواز می کردم، با صدای زنگ خانه، دختر کوچکم خبر داد که مردی پیر و آشفته جلوی در ایستاده و مرا می خواهد، سراسیمه بیرون رفتم و مسعود را در آن قالب شکسته و خرد شده و حقیر شناختم، با صدای گرفته ای گفت برای دیدار بچه ها آمده و به کمک من نیز نیاز دارد. علیرغم میل خودم او را به درون آوردم، برایم گفت که دو زن جوان اسپانیش که کارمندش بودند، او را به اتهام سوء استفاده جنسی به دادگاه کشیده و همه زندگی اش، از کارگاه تولیدی، فروشگاه بزرگ، خانه و اندوخته هایش، همه را در این راه باخته است، می گفت در یک رستوران کوچک مکزیکی در یک محله دورافتاده زندگی می کند، می گفت آمده ام طلب بخشش کنم، آمده ام تا شاید گاه به گاه بچه هایم را ببینم. دلم گرفت، نمی دانم چرا از این همه بدبختی و شکستگی و بیچارگی مسعود خوشحال نشدم، بچه ها با اکراه و تنها با اشاره التماس آمیز من دورش را گرفتند و با او حرف زدند.
… دیروز که آپارتمان کوچکی برایش اجاره کردیم، اثاثیه اش را در آن جای دادیم، ترتیبی دادیم تا مقرری مختصری نیز از ما بگیرد، هنگام خروج از آن ساختمان قدیمی و کهنه، دختر بزرگم پرسید او را بخشیدی؟!
سرم را بالا گرفتم و گفتم آن که آن بالا نشسته باید ببخشد، او که در هر شرایطی قدرت خود را نشان می دهد. آن که انسانها را بالا می برد و پائین می آورد… بچه ها چون همیشه مرا در میان خود گرفتند و صورتم را غرق بوسه کردند و من دوباره به روی ابرها رفتم، همانجا که سالهاست با مهر بچه هایم به پرواز در می آیم.

 

1464-88