تا آنجا که بخاطر می آورم، من همیشه آدم مسئول و دلسوزی بودم، ولی یک اشتباه ناگهان چون طوفانی زندگی مرا در هم ورزید و احساس کردم بر همه زوایای زندگیم تاثیر عمیق گذاشته است.
من از زمانی که قصد سفر به آمریکا را کردم، هدفم تحصیل در رشته پزشکی بود. خوشبختانه با یک قرعه کشی گرین کارت، شانس این سفر پیش آمد. من البته تنها به این سرزمین آمدم و بدنبال تحصیل رفتم، ابتدا از کالج شروع کردم ولی بعد وقتی خواستم بدنبال رشته پزشکی بروم با دو مشکل روبرو شدم. اول هزینه های سنگین رشته پزشکی بود و بعد سالها تحصیل بود، که از عهده من بر نمی آمد راستش از وام تحصیلی هم ترس داشتم.
یک دوره مدیکال آسیستان را گذراندم و در یک کلینیک بکار پرداختم و در همانجا بود که بدلیل دقت، چالاکی، هوشیاری و استعداد فراگیری در اتاق عمل همان کلینیک، جراح با تجربه آن کلینیک به من پیشنهاد کرد بدنبال تخصص های دیگری که آن مشکلات را نداشته باشد بروم، و سرانجام به من کمک کرد تا بدنبال تخصص بیهوشی اتاق عمل بروم. درواقع من به بخشی از هدف هایم نزدیک شده بودم و بعد از گذراندن این دوره، ابتدا درهمان کلینیک و بعد هم در یک بیمارستان دانشگاهی به کار مشغول شدم.
بدلیل زیبایی چهره و اندام، مورد توجه بسیاری از پزشکان، کادر پزشکی و بیمارستان بودم، ولی چون در اندیشه ازدواج بودم، از دوستی های زودگذر پرهیز می کردم، تا در جشن شب کریسمس یکی از پزشکان، با برادر همان پزشک آشنا شدم که خیلی جنتلمن بود، ریچارد توجه مرا جلب کرد و من بعد از چند سال به دوستی با یک مرد رضایت دادم. ریچارد در یک کمپانی فروش اتومبیل مشغول بود درآمد خوبی داشت، مرتب می گفت بیا با من ازدواج کن! من به مرور با مادر و خواهرش آشنا شدم که انسان های خوبی بودند، البته عمویش یک انسان ضد خارجی بود. حتی یکبار جلوی من به ریچارد گفت این خارجی ها آمده اند تا این سرزمین را از دست من و تودر بیاورند، من که به احترام پدر و مادر ریچارد سکوت می کردم، ناگهان مادر بزرگ ریچارد با صدای بلند به عموی ریچارد گفت می توانم بپرسم پدر پدر بزرگ شما اهل کجا بود؟ عموی ریچارد گفت اهل آلمان بود، پس شما ریشه خارجی داری، پس پدر، پدر بزرگ تو هم به این سرزمین کوچ کرد و این سرزمین را از دست سرخپوستان و بومی ها در آورد، غیر از این بود؟ همه ساکت شدند، ریچارد با حالتی که نشانه عذرخواهی بود به من نگاه کرد، من بسوی مادر بزرگ شان رفتم و بدون

اینکه هیچ حرفی بزنم کنارش نشستم و عموی ریچارد هم که انگار بدجوری تکان خورده بود، سر میز شام دو بار غذاها را به من تعارف کرد. من از آن شب شیفته مری مادر بزرگ ریچارد شدم، خیلی زود با او صمیمی شده و مرتب برایش هدایای صنایع دستی ایران را می بردم او هم برایم کیک می پخت و یکی دو بار هم شال و لوازم آرایش هدیه کرد.
مری سبب شد ریچارد تدارک ازدواج را جدی ببیند، بعد هم طی مراسمی که حتی یک فامیل و آشنای من حضور نداشت، ما با هم ازدواج کردیم و من وارد یک خانواده بزرگ شدم، بطوری که دیگر احساس تنهایی و بی کسی نمی کردم و نکته مهم اینکه عموی ریچارد از طرفداران و حامیان بزرگ من شد خصوصا بعد از اینکه من مجموعه اشعار خیام و رومی و دوسه کتاب تاریخی به زبان انگلیسی به او دادم، دیدگاه کاملا جدیدی درباره ایران و ایرانی پیدا کرد و حتی ما را واداشت در مراسم سیزده بدر نیویورک شرکت کنیم و در میان حیرت من، در خانه خود هفت سین نوروزی برپا ساخت و همگی را به کنسرت اندی، کامران و هومن دعوت کرد.
من بعد از دو سال صاحب دختری شدم، همزمان با کمک مری، ترتیب سفر مادرم را به آمریکا دادم تا زمان زایمان من اینجا باشد، مادرم از شوق می گریست چون در ایران دبیر دبیرستان ها بود، به راحتی با خانواده ریچارد به زبان انگلیسی حرف میزد، درباره این سرزمین دانش بالایی داشت و مری از این همه آگاهی مادرم دچار حیرت شده بود. با اصرار مری، مادرم تا 6 ماه در نیویورک ماند و پرستار نوزاد من شد، بعد هم نوه اش را به مادر بزرگ دیگرش مری سپرد و رفت.
من بعنوان یک متخصص با تجربه و آگاه و استثنایی اتاق عمل، خیلی زود در آن بیمارستان جا باز کردم و حتی برای همکاری با من پزشکان با هم رقابت داشتند و من بیشتر ترجیح می دادم با جراحان همیشگی کار کنم. در همین مسیر نیز یک سحرگاه که من در همان لحظه اول متوجه حساسیت آن بیمار به نوع داروهایی که بکار می بردیم شدم و به پزشک مسئول توصیه کردم فورا داروهایش را عوض کند، سبب نجات آن بیمار شد که از یک خانواده بزرگ و ثروتمندی بود و وقتی خانواده اش در جریان قرار گرفتند، پدر خانواده یک اتومبیل آخرین مدل روز به من هدیه داد. که سر و صدایش در بیمارستان پیچید و دو سه حسود قضیه را به مسیر دیگری برده و گفتند دریافت هدیه از سوی بیماران غیرقانونی است و من که زیر باران سئوالات قرار گرفتم، اتومبیل را جلوی خانه آن خانواده گذاشتم، که آن خانواده با نفوذ و قدرت خود مسئولان بیمارستان را واداشتند که به من خبر بدهند قبول آن اتومبیل، هیچ اشکالی ندارد ولی در این میان ریچارد ناگهان حساسیت نشان داد و گفت پسر آن خانواده که قبلا در ایران دو سه سالی زندگی کرده چشمش بدنبال توست و او بود که آن اتومبیل را به تو داده تا نظرت را جلب کند، من که ابدا انتظار چنین عکس العملی را نداشتم به شدت دلخور شده، دو سه روزی با ریچارد حرف نزدم و ریچارد بجای دلجویی برای من یادداشتی نوشت که عمویم راست گفته که شما می خواهید در این سرزمین، جای همه را بگیرید و ما را پس بزنید. من همان یادداشت را به مری نشان دادم، چنان عصبانی شد، که به ریچارد زنگ زد و گفت باید از من عذرخواهی کند. ریچارد به مادر بزرگ خود گفت تو این زن را نمی شناسی، این قبل از ازدواج با من، صد تا دوست پسر داشته، وگرنه چگونه می توان باور کرد 6 سال در این سرزمین زندگی کنی، تحصیل کنی، کار کنی، ولی باکره بمانی! من فریاد زدم چگونه جرات می کنی چنین اتهامی به من بزنی؟ مری از ریچارد خواست خانه را ترک کند و ریچارد هم کلی ظروف آشپزخانه را روی زمین انداخته و شکست و رفت. من خیلی دلم شکست، ولی صدایم در نیامد، مری سعی می کرد مرا آرام کند، برایم یک لیوان شراب آورد و خودش هم با من هم پیاله شد.
فردای آنروز من در اتاق عمل بودم، ولی اصلا حالم خراب بود، آشکارا دستم می لرزید. خصوصا که شب گذشته نخوابیده بودم. در یک لحظه متوجه شدم از مقدار تعیین شده برای بیهوشی، پا فراتر گذاشته ام و تا آمدم بخودم بیایم، آن بیمار را در بیهوشی عمیقی فرو بردم که در اصل بدنش گنجایش آمادگی اش را نداشت، و در حالی که همه وجودم دچار التهاب شده بود، بعد ازعمل جراحی بیمار بهوش نیامد، عملیات اضطراری هم اثری نگذاشت، همه آنچه باید برای نجات او بکار .