1464-87

کامبیز از تگزاس:

بعد از 30 سال دوری، به دیدار خانواده و دوستان در ایران رفتیم، در حقیقت وداع با مادرم بود، که سخت بیمار بود. مرتب تلفن می کرد و می گفت بیائید ایران که آخرین دیدار را با شما داشته باشم، بیائید ایران، تا من یکبار دیگر و برای آخرین بار شما و نوه هایم را به آغوش بکشم وهمین پیام ها بود، که مرا با وجود مشغله زیاد، وا داشت تا ژیلا همسرم را تشویق به این سفر بکنم و 4 فرزندمان را که فقط یکبار مادرم را 15 سال پیش دیده بودند، با خود ببریم.
با ورود ما، مادرم به گفته خواهران و برادرانم جان گرفت، پر از انرژی شد، حتی پزشک معالج خود را شگفت زده کرده بود. یکروز با مادرم تنها گپ میزدم، گفت روبروی خانه خواهر کوچکترت، خانواده ای زندگی می کنند، که مادر و دختر خانواده مرتب از دست مرد خانواده کتک می خورند، گاه مجروح و نالان به خانه خواهرت پناه می برند، آیا میتوانی کاری برایشان بکنی؟ گفتم چه کاری؟ گفت امکان به خارج بردن شان نیست؟ گفتم مادرجان، گفتن چنین حرفی آسان است، ولی مگر ممکن است یک زن را با وجود شوهر به همراه دخترش به خارج برد؟ چرا اقدام به شکایت نمی کند؟ گفت بارها شکایت کرده و یکی دو بار هم شوهرش را بردند، ولی نمی دانم چه گفته و چه شواهد ومدارکی ارائه داده، که نه تنها رهایش کردند، بلکه همان شب آنقدر همسرش را کتک زد که همسایه ها، از چنگش در آوردند.
من و ژیلا کنجکاو شدیم، به خانه خواهرم رفتیم و درست همان روز بعد از ظهر، آن زن بیچاره مجروح وگریان به خانه خواهرم آمد، چند ساعت ماند، خواهرم او و دخترش را پانسمان کرد و غذا داد، به آنها داروهای مسکن خوراند و بعد روانه شان کرد، چون حاضر نبودند تا غروب بمانند.
یکروز ما با آن خانم حرف زدیم، اسمش فریبا بود، می گفت شوهرم در کودکی هر شب از پدرش شلاق خورده، مادرش او و برادرش را رها کرده و رفته است. همین ها او را پر از خشم و عقده کرده و حالا همه آنها را برسر من و دخترم می آورد، گاه پشیمان میشود، حتی گریه می کند، ولی در همان حال هم دلش نمی آید عذرخواهی کند و یا از ما دلجویی نماید. گفتم شوهرت به چه چیزی ضعف دارد؟ گفت خیلی مادی است، من و دخترم را گاه وا می دارد چند شب پیاپی، کار دکمه دوزی روی لباس هایی که سفارش می گیرد انجام دهیم. او برایش خستگی و از کار افتادن دستهایمان مهم نیست او فقط به دستمزدی که می گیرد فکر می کند.
گفتم اگر از او بخواهیم تو پرستار مادر ما بشوی، از صبح تا شب مشغول باشی، در دسترس او نباشی و در عوض پول کافی بگیری، رضایت میدهد؟ گفت اگر پول اش خوب باشد، حرفی ندارد، گفتم معمولا چه ساعت هایی تو و دخترت را کتک می زند؟ گفت از ساعت 2 بعد از ظهر که از سر کارش برمی گردد، گفتم پس ترتیبی میدهیم ظاهرا از بعد از ظهر تا نیمه شب و یا حتی صبح برای مادرم کار کنی. گفت دخترم چه میشود؟ گفتم برای او هم شغلی در نظر می گیریم، گفت خودتان با شوهرم حرف بزنید، البته بهتر است خانم ها حرف بزنند و پای مرد به میان نیاید. ژیلا و خواهرم به سراغ محسن رفتند، دستمزدی که او طلب کرده بود، خیلی کمتر از آنچه بود که من تصور می کردم، بهمین جهت قرار شد هر دو از ساعت 4 بعد از ظهر به خانه مادرم بروند.
تا ده روزی همه چیز خوب پیش میرفت، تا یکروز فریبا نیامد، خواهرم خبر داد که براثر کتک دستش شکسته است، محسن دستگیر شد ولی با ضمانت آزاد شد و به سراغ فریبا در بیمارستان رفت، تا او را کتک بزند، که خوشبختانه سیکوریتی ها جلویش ایستادند.
فریبا به خانه خواهرم آمد، بعد ژیلا با محسن حرف زد و گفت ما نیاز به یک پرستار شبانه روزی برای پسر 9 ساله مان درخارج داریم و در ضمن می خواهم فارسی را هم بیاموزد و از سنت های ایرانی دور نشود، حاضری مدتی فریبا و منیر دخترت را با ما به خارج بفرستی و دستمزد خوبی هم نصیب ات بشود؟ گفت اگر فقط یکسال باشد، بعد هم حداقل ماهانه هزار دلار بپردازید، من رضایت میدهم و بعد هم اضافه کرد، برای 3 ماه نیز این دستمزد پیشاپیش باید پرداخت شود! من با ژیلا حرف زدم، او که چون من دلش می خواست فریبا و منیر را از این جهنم نجات بدهیم، موافقت کرده، ما 3 هزار دلار به او پرداختیم و در مدت 12 روز گذرنامه فریبا و منیر را هم آماده ساختیم و راه افتادیم، ابتدا به دبی رفتیم تا برای آنها اقدام کنیم. ژیلا در سفارت امریکا همه عکس ها و مدارک بیمارستانی فریبا و منیر را نشان داد، آنها به مدت 6 ماه ویزا دادند تا ما در امریکا تصمیم جدی تر بگیریم.
هفته اول فریبا و منیر چون پرنده ها، به هر سوئی پرواز می کردند، گاه پشت پنجره ساعتها خیابان و گذر اتومبیل ها و مردم را تماشا می کردند. بعد هر دو شروع به کار درخانه کردند، در اصل فریبا کار می کرد و منیر هم همبازی بچه ها شده بود. خانه ما خیلی زود شکل عوض کرد، ما بعد از سالها همه نوع غذای ایرانی را تست کردیم. فریبا با مهارت خاص، پذیرایی می کرد و شب ها چون فرشته در خانه راه میرفت و به اتاق بچه ها سر میزد. مراقب شان بود و مراقب ژیلا که می گفت خدا این فرشته را برای ما فرستاده است. ما همچنان حواله ها را برای محسن می فرستادیم. او گاه تلفنی با فریبا حرف میزد و دستوراتی می داد، از جمله اینکه زمان بازگشت برایش چند دست لباس و کفش و پیراهن هم ببرد. ما در این فاصله با توجه به مدارک و حتی از شواهد پرونده ای برای پناهندگی انسانی فریبا باز کردیم و یک وکیل آشنا هم قول داد پیگیر آن باشد. ضمن اینکه من و ژیلا شاهد بودیم که این مادر و دختر، هنوز شبها دچار کابوس بودند، هنوز خیال می کردند محسن با شلاق وکمربند به جان شان افتاده است. محسن بعد از یکسال پیغام داد اگر 30 هزار دلار برایش حواله نکنیم، علیه ما و فریبا شکایت می کند و رسوایی بپا خواهد کرد، تا او به ایران برگردد و یا از طریق دوستانی که دارد، خانه و اتومبیل ما را آتش میزند و فریبا را هم می کشد! ما همه این پیام ها را به شکایتی که فریبا تهیه کرد افزودیم و همین ها سبب شد نه تنها پناهندگی او پذیرفته شد، بلکه طلاق غیابی او هم صادر گردید.
آنروز که این حکم صادر شد، فریبا همه روز اشک میریخت و منیر سخت به مادرش چسبیده بود و با تردید می پرسید آیا واقعا برای همیشه در اینجا می مانند؟ آیا دیگر کتک نمی خورند، دیگر زخمی نمی شوند، دیگر نیمه شب ها، از رختخواب شان به بیرون کشیده نمی شوند؟
در مدت دو سال ونیم، منیر بهترین شاگرد مدرسه شد، همه هفته از سوی مدرسه تقدیرنامه دریافت می کردیم و از سویی در مدتی دور از انتظار به زبان انگلیسی و اسپانیش مسلط شد وهنوز دبیرستان را تمام نکرده، برای یک کمپانی مهاجرتی، به کار ترجمه فارسی و انگلیسی، اسپانیش مشغول شد. در طی رفت و آمدها، پژمان یکی از دوستان من که بیزینس موفقی داشت، به فریبا علاقمند شده بود، ولی فریبا با آن خاطره های تلخ، از هر مردی می گریخت. تا سرانجام پژمان خانواده اش را به میدان آورد، قضیه جدی شد و همه ما فریبا را محاصره کردیم، بطور جمعی به سفر رفتیم، سبب آشنایی بیشتر پژمان و فریبا شدیم، از سویی منیر با دختر پژمان از همسر قبلی اش، دوست شد و پیوند تازه ای بوجود آمد.
من و ژیلا همه تدارک ازدواج فریبا و پژمان را آماده کردیم، دو هفته پیش، در یک جشن پرشور با حضور دوستان و فامیل، فریبا از قالب تن خسته و مجروح سالهای دراز خود بیرون آمد، لباس سپید عروسی به تن کرد و درحالیکه در تمام مدت جشن چشمانش از اشک پر بود، مرتب از ژیلا می پرسید: من خواب نمی بینم؟ آیا این همه خوشبختی صحت دارد؟ و در آن سوی سالن منیر با دختر پژمان می رقصید و با شادی مادرش را تماشا می کرد.

1464-88