در تنگنا رهایم کرد، در اوج به سراغم آمد

هنوز بعد از سالها وقتی روزها و لحظاتی را به یاد می آورم که خانواده مهران می کوشیدند تا ثروت و مکنت و قدرت خود را به رخ من بکشند، دچار درد و عذاب و گاه خشم میشوم.
من درخانواده زحمتکش و تقریبا فقیری به دنیا آمدم، پدرم با هر بدبختی و دست تنگی مرا روانه دانشگاه کرد، سال دوم بود که با مهران آشنا شدم، خیلی زود به هم دل بستیم، بطوری که حتی یک ساعت هم دوری یکدیگر را تحمل نمی کردیم، پدر و مادر مهران بسیار ثروتمند بودند و دارای عقاید خاص خود، روزی که آنها به عشق من و مهران پی بردند، مخالفت علنی خود را نشان دادند مادر مهران می گفت هیچگونه مناسب و هماهنگی میان دو خانواده وجود ندارد، حتی یکبار علنی گفت خانواده تو در شأن ما نیستند! من که همه وجودم در عشق مهران خلاصه شده بود حتی این حرفها هم برایم مهم نبود، این تضادها ادامه داشت تا عاقبت خانواده مهران فهمیدند که پسرشان عاشق من است و حاضر نیست در هیچ شرایطی از من دست بکشد، به همین جهت اجازه دادند که ما برای ازدواج مان تصمیم بگیریم.
در روز خواستگاری مادر مهران عصبی و مغرور گوشه ای نشسته بود و با هیچکس حرفی نمی زد، ولی پدرش عکس العمل بدی نشان نمی داد و مهران نیز سراپا شور و عشق بود، لحظه ای که خانه ما را ترک می گفتند، پدر مهران گفت آرزو دارد ما خوشبخت بشویم و قول داد که تا مهران کاری پیدا نکرده او مخارج تحصیل و زندگی ما را بپردازد و در ضمن برایمان جشن پرشکوهی نیز بگیرد.
من آنروزها خود را در آسمانها می دیدم چون سرانجام خانواده مهران با این وصلت موافقت کرده بودند، بعد از مدتی هم مراسم عقد ساده ای برگزار شد تا بعدها مراسم جشن برپا شود، در این مدت خانواده مهران مرتب ثروت و مکنت و قدرت و سابقه و ریشه خانوادگی خود را به رخ من می کشیدند، بارها با حرفها و نیش زبانها و متلک هایشان مرا تحقیر نموده و آزار دادند، ولی من تحمل کردم، تا حدود یکسال بعد، یک شب مهران بادو سه کیسه پلاستیکی پر از کتاب وارد خانه ما شد و گفت با پدر و مادرش درگیر شده و بعد هم بغض اش ترکید و کلی اشک ریخت.
من به او فهماندم که با همه وجود کنارش هستم، هر کاری لازم باشد برایش انجام میدهم، خانواده ام نیز با همه نیرو و امکان در خدمت مهران بودند، فضای فقیرانه خانه ما پر از عشق بود، پدرام احساس میکرد هیچ کمبودی ندارد، او درس میخواند و درآن فضا راحت بود. حدود یکسال و نیم مهران در آغوش خانواده من و در کنار من با شور عشق زندگی میکرد.
در تمام این مدت پدر و مادر سنگدل مهران حتی حال او را نپرسیدند، هیچ کمکی به او نکردند، خوشبختانه مهران نیز استوار برجای مانده بود، به من و عشق من تکیه داشت، گرچه گاه احساس میکردم دچار دلتنگی میشود، گاه کمبودها و فشارهای مالی او را کلافه میکرد، ولی من میکوشیدم تا او را شاد کنم.
یکروز در میان چشمان حیرت زده من و خانواده ام، پدر و مادر مهران از راه رسیدند، آنها همه لباسها و کتابهای او را برداشته و به درون اتومبیل خود بردند و بعد هم او را بظاهر به آغوش گرفته و خداحافظی کردند، من از سویی دلم گرفته بود اشکهایم سرازیر بود و از سویی با خود می گفتم آشتی آنها سبب میشود مهران در شرایط بهتری به تحصیل ادامه بدهد و در ضمن شاید همین حوادث سبب گردد ما رسما ازدواج خود را اعلام نمائیم و مراسمی برپا داریم.
من چند روزی صبر کردم، ولی از مهران خبری نشد، برایش پیغام دادم، جوابی نداد، این بی خبری ماهها طول کشید، من که حامله بودم، دلم میخواست مهران را خبر کنم، ولی ارتباطی برقرار نبود، از اینکه مهران خبر نداشت من جنین او را در درون خود پرورش میدهم، دلم می گرفت، چون من جرات مراجعه به در خانه آنها را نداشتم، میدانستم که مهران پیغام های مرا دریافت کرده، ولی نمی دانستم که چرا جوابم را نمی دهد، از خود می پرسیدم به راستی ان عشق پرشور کجا رفت؟ وقتی آن موجود بیگناه و بی خبر از ظلم آدمیان، در درون من حرکت میکرد، فریاد می کشیدم اشک می ریختم وازخدایم می خواستم فریاد مرا بشنود و فریاد مرا به گوش مهران برساند.
مهیار پسرکم بدون اینکه پدر بالای سرش باشد، به دنیا آمد و با اشکهایم شستشو شد، او را به آغوش فشردم، او را که نشانه مهران بود. بعد از تولد پسرم احساس کردم جای من در ایران نیست، نمی توانستم نگاههای سنگین و پرسشگر اطرافیان و همسایه ها را تحمل کنم، پدرم همه هستی خود را فروخت تا مرا روانه بلژیک کند، در این سرزمین یک دوست قدیمی داشت که سالها پیش از ایران رفته بود. من به عنوان پناهنده به بلژیک آمدم، تا دو سالی اصلا نمی دانستم بر من چه می گذرد، مرتب درحال فراگیری و جا افتادن در فضایی بودم که همه جایش غریبه بود. ولی من که سختی بسیار کشیده بودم، با همه دردسرها جنگیدم، خود را به مرور با فضا و آدمها هماهنگ کردم و به همان نسبت که پسرکم رشد میکرد، من هم جان می گرفتم، پر پروازم قوی تر می شد، وقتی مهیار 4 ساله شد، من با سامان آشنا شدم، یک انسان خوب که خود در زندگی زناشویی گذشته اش شکست خورده بود، مردی دست و دلباز و با شخصیت که خیلی زود نقش پدر را در زندگی پسرک تنهای من ایفا کرد، مهیار که چشم گشوده و اطراف خود را شناخته و سامان را بعنوان پدر شناخته بود، از شادی فریاد می کشید و از سر و کول سامان بالا میرفت و انتظار پدر بزرگ و مادر بزرگ را می کشید که با همت سامان در راه بودند تا برای همیشه کنار من باشند.
من احساس خوشبختی میکردم، حالا در اندیشه قطع همه ارتباطات خود با گذشته بودم و اینکه زندگی تازه خود را بسازم، اما نمی دانم چرا من درست در آستانه خوشبختی، به بن بست میرسم، درست در همان روزها بود که ناگهان مهران پیدایش شد، می گفت سالها مرا جستجو کرده، وقتی با خبر شد که پسری دارد، از همه آشنایان کمک گرفته تا مرا پیدا کرده، حالا آمده تا دوباره با من زندگی خوبی بسازد تا کنار پسرش باشد، جبران گذشته ها را بکند مرتب اشک می ریزد و میگوید که سخت پشیمان است که مرا مدتی رها کرده و رفته است، قسم میخورد که جبران میکند! ولی من واقعا درمانده ام، من اینک سامان را بعنوان همراه زندگی خود، یاور و پناه خود می شناسم، من نمی توانم مهران را ببخشم، ولی در ضمن نمی دانم به پسرکم چه بگویم، آیا باید واقعیت را به او بگویم، آیا باید ماجرا را پنهان کنم؟ واقعا چه باید بکنم؟

نمینا- ج – بلژیک


دکتردانش فروغی روانشناس بالینی ودرمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو مینا از بلژیک پاسخ مید

زندگی عاشقانه ای را با مهران آغاز کردید. آغازی که یک بانوی دانشجو ازخانواده ای متوسط با جوانی که هنوز درسش بپایان نرسیده است در دانشگاه با یکدیگر روبرو میشوند و بالنتیجه پس از مدتی به یکدیگر دل می بندند. گرچه بنظر می رسد که عشق دو جوان می تواند آنها را از فراز ونشیب های زندگی با آرامش عبوردهد ولی عملا در بسیاری از موارد چنین نتیجه ای از تفاوتهای زیاد در ثروت وییاسن و یا تحصیل حاصل نشده است.
جوانی که تحت پوشش مادی پدر و مادر است اجباردارد که به میل آنها تصمیم بگیرد، وقتی تصمیم او برخلاف عقیده پدر و مادر باشد معمولا اینگونه ازدواج ها به شکست منتهی می شود، مهران با اصرار زیاد پدر و مادر را به این ازدواج راضی کرد ولی پذیرش پدر و مادر بدلیل عشق به فرزند تا همان اندازه ای بود که تحمل کردند و مهران بالاجبار از همسرش فاصله گرفت. حتی می بینیم که مهران حتی زودتر از پدر و مادر این عشق را فراموش کرده و نخواسته است که از حال مینا با خبر شود و بداند که از او صاحب فرزندی شده است.
اینک پس از گذشت چهار یا پنج سال مینا با سامان آشنا شده است. سامان با مهیار رابطه پدرانه ای نشان داده است. ولی با آنکه اقدامی درجهت نوع زندگی با یکدیگر داشته اند مهران از راه می رسد و دوباره با همان اشک های همیشگی قصد بازگشت به خانواده را دارد.
بنظر من، مینا راه درست را انتخاب کرده است و بهتر است بهمان سوئی که حرکت کرده است رفتن را ادامه دهد وبقول معروف آزموده را آزمون خطاست و دو بار خطا کردن جایز نیست.

.

.