برای خوشبختی بهترین دوستم، فداکاری بزرگی کردم!

سنگ صبورعزیز
ما دو دوست صمیمی، چون دو خواهر و یک روح در دو بدن بودیم، ما حتی با بریدن انگشت خود و آمیختن خون خود، قسم خوردیم که در تمام عمر، به یکدیگر وفادار بمانیم، ولی چرخ گردون برای ما سرنوشت دیگری را رقم زده بود



من و سوسن در یک محله بزرگ شدیم، از 7 سالگی با یکدیگر دوست بودیم و در هر زمینه ای پشت هم می ایستادیم و با همه مشکلات می جنگیدیم. حتی یکی دوبار در مدرسه، بجای یکدیگر امتحان دادیم، چون شباهت عجیبی نیز بین ما بود و همه فکر می کردند ما خواهران دوقلو هستیم! تا سال سوم دبیرستان، حادثه غیرعادی برای ما پیش نیامد، ولی درست در سن 16 سالگی، ما عاشق شدیم. عاشق دو جوان، که حدودا ً از ما، ده پانزده سال، بزرگتر بودند.
عاشقانه ترین نامه ها را، برایمان می نوشتند، گل به پایمان می ریختند و در خلوت تاریک کوچه ها، بر دستهایمان بوسه می زدند.
این عشق حدود یک سالی به طول انجامید، ولی بجایی نرسید، چون، ما که هیچ تجربه ای از عشق و روابط خصوصی نداشتیم، خود بخود، دچار ترس شده و کم کم خود را کنار کشیدیم و آن موقع بود که فهمیدیم، این عشق نبوده، بلکه اولین کشش و هوس دوران بلوغ بوده است. چرا که آن دو، حرفهایی برای گفتن نداشتند و بجز گل و نامه های عاشقانه، که بعدها فهمیدیم از روی متنها و کتابها کپی شده، بیشتر از دو سه جمله زیبا، برای گفتن در زبانشان نمی چرخید.
تا فارغ التحصیلی، خود را از هر معرکه احساسی دور نگهداشتیم، خصوصا ً که محدودیت هایی در ایران، اصولا ً دخترها و پسرها را از یکدیگر دور می کرد و ما هم بدنبال دردسر نبودیم.
در سال 1390 بود که ما هردو دیپلم گرفتیم وهمان سال خانواده سوسن، تصمیم به مهاجرت گرفتند. این خبر، مرا چنان دچار اندوه و ترس کرد، که انگار دنیا برایم تمام شده است، چطور می توانستم بدون سوسن زندگی کنم؟ آن لحظات قشنگ شوخی و خنده، و سربسر
دیگران گذاشتن، تماشای ویدئوهای ممنوع و خلاصه دنیای دونفره پاکمان را، چگونه و کجا می توانستم پیدا کنم؟
با وجود آماده شدن همه مقدمات سفر، هردو قسم خوردیم برای پیوستن دوباره، تلاش کنیم. هردو در خانه هایمان، مدام گریه میکردیم، از سویی سوسن به خانواده اش فشار آورد که مرا با خود ببرند، و از سویی من به مادرم گفتم، اگر آنها بروند من دق می کنم!
چرا من را همراهشان نمی کنی؟ چرا اجازه نمی دهی ما با هم، در خارج از ایران، به دانشگاه برویم؟ طفلک مادرم نمی دانست تحصیل در خارج از ایران، آنقدر هم آسان نیست، ولی من و سوسن طی یک ماه، چنان کردیم که مادرم با پدرم حرف زد و قرار شد با ما، تا ترکیه بیاید و بعد، تصمیم بگیرد.
این سفرعملی شد، همگی به آنکارا رفتیم، پدرم ظاهرا ًهمه جوانب سفر را بررسی کرده بود و بعد از حدود یک ماه و نیم، وقتی خانواده سوسن، مسیر پناهندگی را دنبال کردند، پدرم، مرا هم، به جمع آنها فرستاد و بعد هم، سفارشات لازم را کرده و به ایران بازگشت، تا زمان قطعی سفرما، دوباره به ترکیه بازگردد.
قبل از آنکه پدرم برگردد، ما راهی اروپا شدیم و بعد هم به آمریکا آمدیم. اصلا ً باور نمی کردم اینگونه آسان و بدون دردسر، به آمریکا رسیده باشیم. البته در بین راه، بر ما حوادثی گذشت، که به آمریکا ارتباط پیدا کرد. در اطریش، با سپهر و خانواده اش آشنا شدیم، سپهر، در همان اولین برخورد با ما، به من توجه خاصی نشان داد و در یک برخورد کوتاه در خلوت، به من فهماند، که عاشق من شده و آماده ازدواج با من است، من حرفی نزدم، ولی وقتی چند شب بعد، سوسن اعتراف کرد که از سپهر خوشش آمده، من همه تلاش خود را، برای پیوند ایندو، بکار بردم. سپهر یک بار، مرا به گوشه ای کشاند و گفت من تو را دوست دارم نه سوسن را! من هم گفتم، راستش، من کس دیگری را دوست دارم و اگر تو با سوسن ازدواج کنی، من بهترین دوست تو خواهم شد.
سپهر زیر بار نمی رفت، در حالیکه، سوسن واقعا دلبسته او شده بود. من هر کاری لازم بود برای این پیوند کردم، حتی ترتیب سفرهای کوتاه را دادم، بطوریکه در طول چند ماهی که در اطریش بودیم، ایندو تقریبا ً با هم صمیمی شدند ولی سپهر، طی نامه ای برای من نوشت، اگر قول بدهی در آینده، حتی 40 درصد عشقی را، که در تو جستجو می کنم، بمن هدیه کنی، با سوسن ازدواج میکنم تا از کنار تو دور نشوم. من که می خواستم این دو واقعا ً با هم ازدواج کنند و من خوشبختی سوسن را ببینم، در نامه کوتاهی نوشتم وقتی تو و سوسن، وصلت کنید، دیدار ما آسان تر و نزدیک تر و بدون دردسرتر خواهد بود و من قول میدهم آنچه تو طلب کنی، در آینده به تو هدیه کنم! وقتی این نامه را به سپهر دادم ناگهان پشیمان شدم، چون احساس کردم هم کار احمقانه ای بوده و هم عهد و پیمان غیر منطقی انجام داده ام، به هر حال دیگر دیر شده بود. ولی، وقتی ایندو در آمریکا ازدواج کردند، من نفسی براحتی کشیدم و دیگر، همه نیرویم را برای سعادت و آرامش و عشق آنها بکار گرفتم. باور کنید من شب و روز می دویدم تا آنها را خوشحال کنم، تا کار مناسبی برایشان پیدا کنم، تا خانه قشنگی برایشان تزئین کنم، تا مهمانی آنها خوب و شیک برگزار شود و کوچکترین اختلافی، بینشان پیش نیاید.
حدود یک سال و نیم، از این ماجرا گذشت و من با خواستگار خوبی روبرو شدم و برای ازدواج با او، به استرالیا رفتم و بعد هم تصمیم گرفتم آنجا بمانم، ولی شب و روز با سوسن در تماس بودم و هرروز حرف می زدم و برایش هدیه می فرستادم. یکی دو بار نیز، سپهر و سوسن به دیدن ما آمدند و سپهر دو سه بار، در گوشه و کنار، مرا به زور بوسید و گفت، قول و قرارت را فراموش نکنی!
من و شوهرم از دو سال قبل به آمریکا آمدیم و تصمیم گرفتیم اینجا بمانیم، با وجود دوری از سوسن، مرتب به دیدار هم می رفتیم تا اینکه سوسن و سپهر نیز، به نیویورک آمدند و در اینجا شغل خوبی گرفتند و مستقر شدند.
سه ماه قبل، به منزل سوسن رفته بودم که با سپهر روبرو شدم. این بار چنان بسوی من هجوم آورد که من وحشت کردم و از ترس، او را هل دادم، او از پله ها به پایین سرازیر شد و به شدت زخمی و روانه بیمارستان شد. سپهر، در بیمارستان از روی خشم و کینه، به سوسن گفت، که من قصد بوسیدن او را داشته ام و اصولا ً، از همان سالهای قبل، من عاشق او بوده ام! این مسئله چنان سوسن را منقلب کرد، که دست به خودکشی زد. او را به بیمارستان رساندند و نجاتش دادند، ولی بدلیل مسمومیت شدید، موهایش ریخت و پوستش دچار حساسیت شد و خلاصه کلی سلامتی اش به خطر افتاد. اکنون، تنها سپهر، او را آرام می کند و حاضر نیست بجز سپهر، کسی را ببیند. او مرا، یک شیطان کثیف معرفی کرده و می گوید، تا پایان عمر، حاضر به دیدار من نیست!
راستش دارم دیوانه می شوم، دلم می خواهد با ارائه نامه سپهر، مچ او را باز کنم و آبرویش را ببرم، ولی از سویی می بینم که سوسن، فقط به او دلبستگی دارد و او را، تنها پناه خود می داند و پزشکان گفته اند، با توجه به ناراحتی های جسمی و روحی، تنها سپهر می تواند او را نجات دهد. من در آستانه جنون هستم، بخدا نمی دانم چه کنم؟ از شما می خواهم راهنماییم کنید و بگویید چه کنم؟
شیما- ج . نیویورک


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به خانم شیما

احساس می کردید که با سوسن دوست بسیار صمیمی هستید، دوران کودکی و نوجوانی، شور زندگی را بهمراه می آورد در سال سوم دبیرستان بودید که با دو جوان آشنا میشوید و نسبت به آنها احساس عشق کردید ولی آنچنانکه پیش می آید از آن دو پس از یکسال جدا شدید. دوستی شما با تصمیم پدر و مادر سوسن در مهاجرت سبب شد که خانواده شما موافقت کنند با سوسن در سفر ترکیه و بطور کلی خروج از ایران همراه باشید؛ در حین سفر و اقامت در اطریش با سپهر آشنا شدید، فکر می کردید که سپهر به شما علاقمند شد است ولی میدانستید که سوسن هم این علاقه را به او دارد. با اندیشه یاری رسانی به سوسن از عشق خود گذشتید تا سوسن راحت تر بتواند در رابطه با سپهر پیشروی کند در واقع از ازدواج با سپهر که میدانستید خواستار شماست گذشتید؛ ولی سپهرعاشق شما را به گوشه ای کشید و گفت من ترا دوست دارم نه سوسن را. ولی شما به او گفتید که دیگری را دوست دارید و اگر او با سوسن ازدواج کند بهترین دوست او باقی خواهید ماند تا اینجای داستان یک زندگی، ببینم با خود چه کرده اید؟ اول آنکه هم به دوست خود و هم به سپهر واقعیت را نگفته اید. عشق چیزی نیست که ما آنرا مثل یک لیوان شربت به دیگری تعارف کنیم. دوم آنکه سپهر شخصیت خود را با بیان چهل درصد عشق! بخوبی آشکار کرد ولی متاسفانه نخواستید آنرا ببینید. سوم اینکه از خود بپرسید این همه پنهانکاری را به چه دلیل انجام داده اید؟ از نظر روانی آنچه کرده اید یک بازتاب وارونه در پنهان کردن احساس بوده است که داشته اید.
پس از ازدواج به آمریکا آمدید و با سپهر روبرو شدید! و او در منزل خود به شما حمله کرد چون او را از خود راندید و از پله ها به پائین سرازیر کردید و او به شدت زخمی شد و به بیمارستان برده شد ولی به سوسن گفت که شما درواقع خواسته اید او را ببوسید و چنین حادثه ای پیش آمده است و خودکشی سوسن نشاندهنده نیاز او به روانشناس است نه شوهر. مردم ستیزی که واقعیت زندگی او بدلیل تصمیم شما از او پنهان مانده است. با روانشناس جلسه بگذارید و درحضور او با سوسن صحبت کنید و شخصا به روان درمانی ادامه بدهید.