با تولد دخترم، پسرم فراموش شده بود

سنگ صبور عزیز

من که به چشم خود، شاهد یکی از غم انگیزترین حوادث زندگیم بودم، امروز با خود می گویم چگونه با عوامل آن کنار بیایم؟


در ایران برای نخستین بار ازدواج کردم، آنقدر سن و سالم کم بود که خانواده ام قبول نمی کردند، تازه 16 ساله شده بودم که عشق پرشوری بین من و همکلاسی ام، در کلاس زبان پیش آمد. خانواده های ما برای ازدواج رضایت نمی دادند تا اینکه ما، هردو خانواده را تهدید به خودکشی کردیم و حتی یکبار رگهای دست هم را بریدیم، تا عاقبت دو خانواده رضایت دادند و ما با هم ازدواج کردیم. درست یک سال بعد، که تازه من دیپلم گرفته بودم حامله شده و شور و هیجانی در میان خانواده هایمان، بوجود آمد.
درست چهار ماه بعد از تولد پسرم، شوهرم بابک، دوباره عاشق شد و خانواده ام که دیدند من شدیدا ً دچار ضربه روحی شده ام، بار سفر را بسته و با یکدیگر ایران را ترک کردیم و خودبخود، من همه خاطرات و دوستان ایرانم را، پشت سر گذاشتم و به زندگی جدیدی، گام نهادم.
زندگی در پاریس، شهری که پدر و مادرم عاشق آن بودند، برای من نیز پر از هیجان و زیبایی بود، خصوصا ً که مادرم، کم کم مرا از پسرم دور ساخت تا به اصطلاح، به دنیای دخترانه و نوجوانی خود، مجددا ً قدم بگذارم. من به سفارش پدر به دنبال تحصیل رفتم و رشته زیبایی و پوست را دنبال نمودم و خیلی زود هم در این کار موفق شدم و در یک مؤسسه بزرگ فرانسوی به کار پرداختم. در طی این سالها، خیلی از جوانها سعی کردند به من نزدیک شوند و برایم از عشق سخن گویند، حتی مرا به شام و رقص و سینما نیز دعوت کردند، ولی من از همه می گریختم و به هیچکس نزدیک نمی شدم تا اینکه حدود 10 سال پیش، مجید وارد زندگی من شد، او زیبا و جوان نبود، ولی خوب می دانست چگونه بعد از سالها، احساسات درونی من را برانگیزد و مرا دوباره با عشق آشتی دهد، چون من بدون اینکه بفهمم، عاشق مجید شده بودم، اگر یکروز او را نمی دیدم روزم نمی گذشت و انگارهمه زندگیم، تهی بود.
مجید، یکبار ازدواج کرده بود و تا حدودی از وصلت مجدد، پرهیز داشت، بهمین جهت وقتی به او گفتم می خواهم تا آخر عمرم مجرد بمانم، دستم را فشرد و گفت به حزب ما خوش آمدی! وقتی پسرم بهروز را، برای اولین بار به او معرفی کردم، چنان با او صمیمی شد که فوری با یکدیگر قرار سینما و باشگاه ورزشی را گذاشتند و به شوخی به من گفتند اگر دختر خوبی باشی، تو را نیز خواهیم برد!
این نزدیکی و صمیمیت، مرا بسیار خوشحال کرد، ولی به بهروز فهماندم که در مورد مجید هنوز تصمیم جدی نگرفته ام، بنابراین ذهن خود را آزاد بگذارد و با احتیاط عمل نکند! حرف مرا نفهمید ولی بعد از چند ماه، به من گفت اگر فکر می کنی احترام وعلاقه من به مجید، به دلیل دوستی شماست، سخت در اشتباهی، چون من و مجید، به اندازه کافی به هم نزدیک شده و یکدیگر را درک می کنیم.
من و مجید و بهروز، کم کم سفرهایی را شروع کردیم و من یکروز بخود آمدم که براستی دلم می خواست تمام لحظات مجید، در کنار من باشد و بهترین لحظات را با او سپری می کردم. یک روز که در حال صبحانه خوردن بودیم، مجید گفت اگر من تصمیم خود را برای ازدواج عوض کنم، آیا به همسری من درمیآیی؟ او را به آغوش کشیده و گفتم با تمام وجود! ازدواج ما خیلی ساده برگزار شد، ولی زندگیمان پر از عشق و صفا و محبت بود. تا اینکه بعد از مدتی، دختر ما به دنیا آمد و ورود این مسافر جدید و کوچولو، زندگی ما را کاملا ً تغییر داد، ضمن اینکه، من احساس می کردم، همه توجه مجید به سوی دخترمان است و بهروز، بکلی فراموش شده است.
دلم برای پسرم میسوخت، چون دست به هر کاری می زد تا توجه مجید را جلب کند و رضایت او را بدست بیاورد، بی فایده بود، تا آنروز که با موتورسیکلتی که تازه برای تولدش خریده بودیم جلوی ما جولان می داد، مجید ناگهان به او پیشنهاد داد پرشی بلند انجام دهد و بهروز که کاملا ً به هیجان آمده بود و می خواست رضایت مجید را بدست بیاورد، دست به یک اقدام قهرمانانه زد و پرشی بلند با موتورش انجام داد، ما از دور شاهد بودیم که با سر به زمین سقوط کرد و دیگر برنخاست!
متاسفانه قبل از رساندن او به بیمارستان، بهروز از دست رفته بود و مجید که تازه به خود آمده بود مرتب می گفت بخدا قصد بدی نداشتم، فقط می خواستم بهروز، همچون سالهای پیش، دست به کارهای مهیج بزند و من که حال خود را نمی فهمیدم، فقط نگاهش می کردم و یکبار نیز در اوج اندوه و تأثر، بر سرش فریاد زدم که شاید بهروز در این خانه زیادی بود؟! این حرف من مجید را شدیدا ً رنجاند، ولی من آنروزها، کنترلی بر حرفهایم نداشتم.
اینک ماهها از آن حادثه تلخ می گذرد، در خانه ما همیشه سکوت حکمفرماست، انگار عشق در خانه ما مرده است، انگار دخترک معصوم مان فراموش شده است و واقعا ً نمی دانم چه کنم؟ نمی خواهم از طلاق حرفی بزنم، نمی خواهم از جدایی و هر کدام به سویی رفتن، حرفی بزنم، ولی براستی عاقبت ما به کجا می رود؟ آیا واقعا ً مجید در آن حادثه نقش داشت؟ آیا این من هستم که به دلیل عشق به پسرم و ورود دخترم، احساس می کردم از محبتهای مجید کاسته شده و آنرا از پسرم دریغ کرده است؟ آیا با این شرایط، و با این سکوت، ما می توانیم به زندگی مان ادامه دهیم؟
گلریز- م- پاریس


دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو گلریز از پاریس پاسخ میدهد

شما هم مثل بسیاری از جوانان دیگر عشق دوره دبیرستان را تجربه کرده اید. این بخودی خود مشکلاتی را بوجود می آورد. خانواده ها مخالفت می کنند و جوانان اصرار می ورزند و گاهی هم مثل شما رگهای دستشان را می برند که عملی نشاندهنده “بیماری عشق” است. منظور از بیماری یعنی اینکه وقتی کسی بیش از اندازه در رفتار پا فشاری کند و به تکرار دست بزند و بقول معروف حرف حساب را نفهمد و برآنچه خود بگوید اصرار بورزد یعنی از هنجار رفتار خارج شده و راه بیماری در پیش گرفته است… شما بویژه این حالات را در آنها که وسواس عملی دارند چون دست به عمل می زنند بیشتر تشخیص میدهید. در عشق آنهم در سن شانزده و یا کمتر از آن این احساس زمانی که در محیط های خانوادگی سخت گیر مطرح شود مخالفت های شدید بجای آنکه از فشار غریزی کم کند آنرا افزایش می دهد. به این طریق زمانی که شما با بابک ازدواج کردید، بابک به سادگی پس از چند ماه عاشق دیگری شد!… حادثه ای که اتفاق افتاد این بود، که شما را در اختیار دارد!
اما رابطه شما با مجید از زمانی پیش آمد که پخته تر و با تجربه تر بودید. او هم مردی بود که میدانست برای توجه بهروز بهتر است که با او دوست باشد و در این راه آنچه در توان دارد برای توجه او بکار ببرد واین رابطه سبب شد که از دل علاقه به ازدواج با او پیدا کردید و ثمره این ازدواج دختر کوچکی است که مورد علاقه شدید هردوی شماست.
مشکل امروز شما این است که بهروز برای جلب توجه مجید خواسته است برای خوشحالی او دست به یک عمل قهرمانی بزند اینکه پدرها معمولا احساس خطر برای پسرهای خود را خیلی کمتر از آنچه برای دخترها دارند نشان میدهند شکی نیست مجید میخواست بهروز از خود رفتار مردانه نشان دهد ولی بهروز می توانست در این راه تجربه را از ساده به مشکل آغاز کند. مثلا اگر او برای بهروز اتومبیل خریده بود و بهروز در تصادف زخمی میشد برای آن نبود که بخواهد بهروز را از بین ببرد.
بنظر می رسد که بهتر است هرچه زودتر به روانشناس مراجعه کنید. این رابطه نیاز به روانشناس ودرمان عواطف آسیب دیده دارد.

.

.

.

.