پدر و مادر نا خلف ما چه به روز ما آوردند!-۱۸۶۰

پورنگ از لس آنجلس: بخانواده ما در سالهای اولیه کوچ به آمریکا آمدند، پدر و مادرمان هنوز بار فرهنگ سنتی و مردسالاری و خانه نشینی زن وکار کردن مرد را بر دوش داشتند. ولی ما خیلی زود قالب عوض کردیم، ما … Read more about پدر و مادر نا خلف ما چه به روز ما آوردند!-۱۸۶۰

اتاق مادر در بیمارستان پر از گل و اشک بود-۱۸۵۹

شهریار از کالیفرنیا     به جرات خانواده ما درایران، از خوشبخت ترین و وابسته ترین خانواده ها بودند، پدر و مادرم بهم عشق فراوان داشتند و ما را هم در آغوش پر مهر خود بزرگ کردند، من و دو برادرم و دو … Read more about اتاق مادر در بیمارستان پر از گل و اشک بود-۱۸۵۹

گروهی از دوستان به جان زندگی آرام من افتادند-۱۸۵۷

کورش از سانفرانسیسکو حدود 6 ماهی بود، که مادر و خواهرانم با ایمیل و واتساپ، تصاویری از یک دختر زیبا و خوش اندام برایم می فرستادند، می گفتند زیباتر از این دختر در ایران پیدا نمی شود، قبل از آنکه … Read more about گروهی از دوستان به جان زندگی آرام من افتادند-۱۸۵۷

پریزاد ناگهان همه چیز را بهم ریخت و رفت-۱۸۵۶

رمهدی از لس آنجلس زندگی من و پریزاد، در آغاز عاشقانه و آرام بود. تا پای دوستان جدیدی به زندگی ما باز شد. ما از هنگام ورود به آمریکا، در سن دیاگو در یک محله آرام و آمریکایی نشین زندگی می کردیم، تا … Read more about پریزاد ناگهان همه چیز را بهم ریخت و رفت-۱۸۵۶

در میان جمعیت بدنبال یک چهره آشنا بودم-۱۸۵۵

رامین از: لس آنجلس بعد از 25 سال دوری از ایران، سرانجام راهی شدم، مادرم بیش از همه خوشحال بود، چون من از همسر کوبایی خود جدا شده و دو سالی بود در جستجوی یک همسر بودم، مادرم می گفت بیا ایران پر از … Read more about در میان جمعیت بدنبال یک چهره آشنا بودم-۱۸۵۵

وقتی برادر نوکیسه من از راه رسید!-۱۸۵۴

کیوان از لس آنجلس من 35 سال است از ایران دورم، با خود می گویم اگر آنجا می ماندم، با اخلاق و منشی که داشتم، زیر دست و پا له می شدم. البته من 2 برادر و یک خواهر دیگر هم داشتم، که آنها حال و هوای دیگری … Read more about وقتی برادر نوکیسه من از راه رسید!-۱۸۵۴

جوان 20 ساله، بخاطر خطای پدردست به خودکشی زد-۱۸۵۱

  قصه شهاب از مریلند یک نوجوان 20 ساله ایرانی که به عنوان یکی از بهترین شاگردان مدارس شناخته شده بود. به دنبال حادثه ای که برای پدرش پیش می آید، دست به خودکشی می زند. "شهاب" این نوجوان هموطن بعد از … Read more about جوان 20 ساله، بخاطر خطای پدردست به خودکشی زد-۱۸۵۱

۱۸۵۰ – گمشده ای در میان سیل جمعیت

امیر از تورنتو کانادا 20 ساله بودم، دبیرستان را تمام کرده و آماده شرکت در کنکور بودم، براثر اتفاق با شیدا آشنا شدم. دختری با چشمان درشت قهوه ای، صورتی زیبا، کلامی دلنشین، که درهمان جلسه اول، مرا شیفته … Read more about ۱۸۵۰ – گمشده ای در میان سیل جمعیت

۱۸۴۹ – آن سیاهپوش سرکوبگر، قلب مهربانی داشت

  نوشین از استانبول من این ایمیل را از ترکیه برایتان می فرستم، برای پناهندگی اقدام کرده ام، به من قول داده اند که به پرونده ام سریعاً رسیدگی کنند و من و دخترم را روانه آمریکا کنند.یک ماه و نیم پیش … Read more about ۱۸۴۹ – آن سیاهپوش سرکوبگر، قلب مهربانی داشت

۱۸۴۸ – وقتی وارد محله شدیم، خانه مان را نشناختم

دیانا از سن دیاگو از اولین سالی که وارد سن دیاگو شدیم، با خود گفتیم باید به رسم و رسوم و سنن این سرزمین احترام بگذاریم. در همین رابطه بخاطر هالووین، تنگس گیوینگ، بعد هم کریسمس و سال نو، همه آن مراسم … Read more about ۱۸۴۸ – وقتی وارد محله شدیم، خانه مان را نشناختم

۱۸۴۷ – الیزابت بعد از سالها مرا فریاد زد

مهتاب از آلمان زنگ می زد من ۱۶ سال پیش به آمریکا آمدم، رشته داروسازی در ایران خوانده بودم، دراینجا مدتی در یک داروخانه ایرانی کار گرفتم، ولی در حد آسیستان بود. یکروز یک خانم جوان آمریکایی برای تهیه … Read more about ۱۸۴۷ – الیزابت بعد از سالها مرا فریاد زد

۱۸۴۶ – به دنبال گمشده ام دیار به دیار آمدم

مهتاب از آلمان زنگ می زد سال اول دانشگاه بودم، که نوشین را دیدم، دختری بلند بالا، با چشمانی کشیده و سیاه، که توجه همه را جلب می کرد، من زودتر از همه بدلیل آشنایی با برادرش نوید، با او سخن گفتم، توضیح … Read more about ۱۸۴۶ – به دنبال گمشده ام دیار به دیار آمدم

۱۸۴۵ – نگاه امروز آلمانی ها بر ما، نگاه دیگری است

مهتاب از آلمان زنگ می زد من‭ ‬خواهر‭ ‬40‭ ‬ساله‭ ‬ام‭ ‬را‭ ‬که‭ ‬شدیدا‭ ‬اسیر‭ ‬سرطان‭ ‬بود،‭ ‬با‭ ‬هر‭ ‬زخمتی‭ ‬به‭ ‬آلمان‭ ‬آوردم،‭ ‬با‭ ‬این‭ ‬اندیشه،‭ ‬که‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬طریق‭ ‬پزشکان‭ ‬و‭ … Read more about ۱۸۴۵ – نگاه امروز آلمانی ها بر ما، نگاه دیگری است